#طنین_پارت_117
-چرا غرور حیدری به نظرت منفی اومد؟
نگاهش می کنم.
-غرورش انگار می خواست نشون بده که همه چیز بلده. به نظرم این آدم به نقطه ای رسیده که فکر می کنه نیاز به یادگیری نداره، ولی توی نگاه شایسته این نبود. یه سوال رو بلد نبود. خیلی راحت گفت تا حالا به این مورد برنخوردم باید سرچ کنم و جوابش رو پیدا کنم. فکر می کنم اگه حیدری جواب سوالی رو نمی دونست می گفت سوالتون غلطه.
حسین با دقت به استدلال های من گوش می کند. به جاوید نگاه می کند. کار من تمام شده است. بقیه اش به عهده خودشان. بلند می شوم و به اتاقم می روم. به در و دیوار اتاق نگاه می کنم. شش سال به این محیط عادت کردم. نمی دانم از این به بعد چه کسی روی این صندلی خواهد نشست؟ یاد کارن و قرار عصر می افتم. لحن سردش، یاد گردنبند جواهری که گوشه اتاقش مانده، یاد تصمیمی که باید بگیرم.
با جاوید هماهنگ می کنم که با کارن می روم. طبق ساعت همیشگی به محل قرار می روم. کارن با سانتافه سفیدی منتظر من نشسته. بر خلاف دفعه های قبل مرا که می بیند پیاده نمی شود. وارد ماشین می شوم. سلام می کنم. نگاهش کمی دلخور است. شاید به خاطر رد کردن هدیه اش. با این حال لبخند می زند.
-سلام عزیزم. خسته نباشید.
بر خلاف دفعه های قبلی برایم گل نخریده. شاید می ترسد گل را رد کنم. راه می افتد. در طول راه هر دو ساکتیم. باز هم جلوی همان کافی شاپ قبلی پارک می کند. هر دو پیاده می شویم و به سمت همان میز دنج قبلی می رویم.
دلخور به من نگاه می کند...
-نیکو میشه بگی بالاخره برنامه ات برای ازدواج چیه؟ به چه نتیجه ای رسیدی؟
بالاخره آنچه می ترسیدم از من پرسید و من هنوز نسبت به همه چیز تردید دارم. نمی دانم از ازدواج چه می خواهم. از مرد زندگی ام چه می خواهم! کارن چه جور آدمی است و بدتر از همه باید چگونه به پاسخ برسم. تنها نسبت به خود تردیدهایم ایمان دارم. کارن حق دارد. حق دارد دلخور باشد. خودم هم از خودم دلخورم. از این همه بی دست و پایی، از این همه تردید کشنده. شاید کارن خودش بتواند به من کمک کند. شاید این اولین گام در راه شناخت کارن باشد. نگاه متفکرم را که دید شاکی شد.
romangram.com | @romangram_com