#طنین_پارت_110


-خوشت اومده؟ نگین هاش هم همه اصل هستن.

و من به نگین های اصلی فکر می کنم که در گردن همسر کارن خواهد درخشید. چقدر احتمال دارد آن زن من باشم؟

-کارن جان! من نمی تونم این رو قبول کنم. به همون دلایلی که قبلاً برات گفتم. نه تا وقتی که من تصمیم نهایی رو بگیرم. این هدیه خیلی قشنگه، ولی الان نمی تونم قبولش کنم. اگر با هم به توافق رسیدیم اون وقت ازت می گیرم. ممنونم ازت.

جعبه را روی میزی قرار می دهم و به طرف در اتاق راه می افتم. سعی می کنم به چهره مبهوت کارن نگاه نکنم.

-بهتره زودتر بریم پیش بقیه.

و از اتاق خارج شدم. دلم هوای تازه می خواست. هوای اتاق کارن با همه تهویه مطبوعی که داشت برای من سنگین شده بود. از بالای پله ها به پایین نگاه کردم. متوجه شدم نگاه جاوید و نوید با اخم به طبقه بالاست. مرا که دیدند اخم شان کمرنگ شد. لبخند زدم و سعی کردم هوا را به ریه هایم بفرستم. باز هم رفتم به طرف مامان. از اشتیاق امروزم خبری نبود. کنار مادرم نشستم و چند لحظه بعد کارن هم از پله ها پایین آمد و گوشه ای نشست. نوید با دقت به من و کارن نگاه می کرد. انگار تمام حرکات کارن را زیر نظر گرفته بود. دلم می خواست زودتر این مهمانی تمام شود و از این خانه مجلل بیرون بروم. دلم خانه معمولی خودمان را می خواست و اتاق ساده خودم را با آن همه ساز و دیوار مشترکی که با برادرم داشتم. دلم می خواست از نگاه دلخور کارن فرار کنم. سر شام هم طوری نشستم که نزدیک یا رو به روی کارن نباشم. شاید خجالت می کشیدم. شاید همه این ها شرم مواجه شدن با اولین مرد زندگی ام بود. من با همه سردی تجملات این خانه دنبال مهری در برق آن جواهر هدیه شده می گشتم. هدیه ای که می توانست الان بر گردن من باشد، اما جایی در اتاق کارن مانده بود. دلم آن همه توجه کارن را می خواست و نمی خواست. در این مدت کار بدی از کارن سر نزده بود. مگر خوب بودن برای خوشبختی کافی نیست؟ کارن هیچ نقطه منفی ای ندارد چرا در موردش تردید دارم؟ بعد از شام یادم می افتد در مورد شغلم با کارن صحبت نکردم. حوصله حرف زدن ندارم. اصلاً چرا باید به کارن بگویم؟ کارن باید مرا همان طور که هستم با همان رویاها و یا به قول نوید حماقت ها بپذیرد. بعداً هم می شود به کارن گفت. امشب دیگر حوصله ای برای بحث ندارم. نوید پیشنهاد می دهد همه با هم برویم بام تهران و کمی بگردیم. جاوید پیشنهاد پاسور می دهد. کارن پیشنهاد می کند برویم روی بالکن و از بالا به منظره شهر نگاه کنیم و حرف بزنیم. همه را رد می کنم. خستگی را بهانه می کنم. از کنار مامان تکان نمی خورم. دلم همین آرامش و امنیت را می خواهد. نمی دانم چرا فکر می کنم روزهای دخترانگی ام رو به پایان است؟

خواب بیدار شدم. باید برای تحویل مدارک بروم. مانتوی گشاد و بلندی می پوشم. آرایش کمرنگ تری از همیشه دارم. اشتیاق زیادی برای رسیدن به چیزی که خودم آن را انتخاب کردم دارم و کمی هم دلهره.

آدرس را راحت پیدا می کنم، یک ساختمان چهار طبقه. از نگهبانی رد می شوم. تمام دیوارها کرم رنگ شده اند. چه محیط سرد و بی روحی! گویا باید به واحد حراست بروم. اسم حراست به نظرم کمی ترسناک است. با راهنمایی های کارکنان نه چندان خوش اخلاقی که احتمالاً به زودی همکارم می شوند حراست را پیدا می کنم. ناخودآگاه دستم به سمت مقنعه ام می رود و کمی آن را پایین می کشم. در می زنم. کسی خیال جواب دادن ندارد. دوباره در می زنم. مردی که از سالن رد می شود با تعجب به من نگاه می کند.

-در رو باز کن. هستن داخل!

مگر در زدن و اجازه دخول گرفتن تعجب دارد. اگر داخل اتاق تشریف دارند چرا جواب نمی دهند؟ خب همین جواب ندادن ها آدم را وادار می کند توجهی به حریم انسان های داخل اتاق نکند. در را باز می کنم.

romangram.com | @romangram_com