#طنین_پارت_101
-نیکو! الان داشتم با جاوید حرف می زدم. می گفت می خوای از شرکت بری. راست میگه؟
پس حسین هم فهمیده بود. واقعاً فکر می کرد وقتی جاوید نتوانسته برای ماندن متقاعدم کند او می تواند؟ ولی به هر حال او هم حق بزرگی به گردنم دارد. حق استادی چیزی نیست که بتوانم به راحتی از آن بگذرم. حسین همیشه صادقانه دانسته ها و تجربه هایش را در اختیارم قرار داده بود. کاری که به خوبی می دانم کمتر کسی حاضر است انجام دهد. حق ندارم با حسین بی ادبانه رفتار کنم. حق ندارم طوری حرف بزنم که ناراحت شود. فکر می کنم از روز اولی که دیدمش چقدر موهایش سفید تر شد. چقدر چین های کنار چشمش عمیق تر شد. چقدر سر و کله زدن مدام با این همه استرسی که این شغل به ما وارد می کند فرسوده اش کرده است و اگر هدف بزرگی برای این کار نداشته باشی چه بیهوده عمرت را هدر داده ای. هر چه قدر هم که عاشق کارت باشی. حسین منتظر جواب من نمی ماند. ادامه می دهد.
-چرا می خوای همچین کاری بکنی؟ نیکو من این همه برات زحمت نکشیدم که بری توی یه سازمان بی در و پیکر ویندوز عوض کنی!
این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است
عین جمله آخر را جاوید هم گفته بود. فکر می کنم باید برای چند نفر دیگر دلایلم را توضیح دهم. می دانم زبان حسین با بقیه فرق می کند. می دانم بر خلاف سخت گیری هایش چه قلب مهربانی دارد. راستی من هم در پنجاه سالگی به اندازه الان حسین پیر می شوم؟
-حسین! چند لحظه به حرفم گوش کن لطفاً! لطفاً اجازه بده کامل حرف هام رو بزنم. باشه؟
سر که تکان می دهد خیالم راحت می شود. می دانم دیسیپلینش به او اجازه نمی دهد جمله ام را قطع کند. نفس عمیقی می کشم. می دانم احتمالاً جاوید همه دلایل مرا برای حسین توضیح داده پس ذکر دوباره اش فایده ای ندارد.
-حسین من می دونم چقدر برام زحمت کشیدی. تو همه این سال ها دیدم تو محیط کار، قانون جنگل حاکمه. باید علاوه بر قوی تر کردن خودت، دیگران رو هم ضعیف نگه داری تا بتونی بمونی. باید بدرّی تا زنده بمونی، ولی تو در مورد من این قانون رو زیر پا گذاشتی. همه چیز به من یاد دادی. حتی فوت کوزه گری رو هم برای خودت نگه نداشتی. در حالی که خودم هنوز جرأت نکردم به کسی این طوری آموزش بدم. می دونم که مجبور می شم اون جا ویندوز عوض کنم. می دونم که کسی برای توانایی هام ارزش قائل نمی شه. همه این ها رو می دونم و با علم به این ها می خوام این کار رو انجام بدم. شاید به یک سال نشده پشیمون بشم. از خودت یاد گرفتم که می گفتی آدم باید برای رویاهای خودش ارزش قائل بشه. برای همین می خوام برم دنبال رویای زندگیم. اگر پشیمون شدم بر می گردم همین جا. چیزی عوض نمی شه. فقط اون وقت به خودم افتخار می کنم که شهامت داشتم دنبال آرزوهام برم. دلم می خواد این کار رو تجربه کنم. حتی اگر شده شکست بخورم. حس کردن این شکست برام پر از تجربه است. به نظرم تجربه کردن این کار بدون در نظر گرفتن موفقیت یا شکستش برای من لازمه. همیشه جاوید ازم حمایت کرده. تو هم بودی. مثل یه استاد دلسوز اشتباه های من رو پوشش دادی. غلط های من رو گرفتی. حالا که دیکته نوشتن یادم دادی باید بتونم خودم انشا نوشتن یاد بگیرم. من به این تجربه برای بزرگ شدن نیاز دارم.
نمی دانم این حرف ها چطور به ذهنم خطور کرده. چطور این همه جمله را سر هم کردم، اما نگاه حسین تغییر کرده. انگار کمی دارد رنگ تحسین می گیرد. نفس عمیقی بیرون می دهد.
-باشه! حالا که فکرهات رو کردی امیدوارم موفق باشی. همیشه فکر می کردم وقتی بازنشسته بشم تو می تونی جانشین من بشی. همیشه هوش و تلاشت رو تحسین کردم. حالا هم امیدوارم بدونی داری چی کار می کنی. فقط به جاوید هم گفتم آگهی بده برای نیروی جدید. باید زحمت مصاحبه اش رو خودت بکشی. یه نفر مثل خودت رو پیدا کن بعد برو.
romangram.com | @romangram_com