#طنین_پارت_100


خیالم راحت شد. شاد شدم. آخرین چیزی که در دنیا می خواستم دلخوری جاوید بود. نمی توانستم لبخندم را جمع کنم. دنیا برایم دوباره رنگ آرامش گرفت. جاوید نفس عمیقی کشید و ادامه داد.

-باید یه کاری بکنی که معلوماتت فراموشت نشه. اگر فکر می کنی این دانسته هات توی محیط کار جدید به کارت میاد اشتباه می کنی.

-آره می دونم. خب می تونم به عنوان مشاور با شرکت کار کنم یا تو بعضی از پروژه ها پاره وقت کار کنم تا کارم یادم نره. پول هم نمی گیرم که جبران خسارت به شرکت بشه. قبوله؟

خندید. باز همان جاوید مهربان من شد.

-نمی خواد مجانی برام کار کنی که هر وقت دلت رو زد بری و دستم رو دوباره بذاری تو پوست گردو. قرارداد می بندی. طبق قرارداد هم پیش میریم. مثل بقیه مهندس های شرکت. راستی کی میری؟

-نمی دونم. تازه دیروز تماس گرفتن هفته بعد مدارکم رو ببرم سازمان مرکزی شون. فکر نکنم کمتر از یک ماه طول بکشه.

بقیه مسیر را در رویای کار و محیط جدید بودم. کاری که خودم انتخاب کرده بودم. کاری که خودم هم می دانستم چقدر مشکلات دارد، اما من می دانم چه می خواهم. می دانم باید چه کار کنم. می دانم که باید از صفر شروع کنم. این را هم دوست دارم. شروع دوباره از صفر تجربه خوبی می تواند باشد اگر بدانم چه می خواهم انجام دهم. هدفم را می شناسم و باید برای رسیدن به آن تلاش کنم. کارهای زیادی هم برای ترک شرکت باید انجام دهم. با این که همیشه سعی می کردم کارهایم را مستند کنم ولی باز باید به مستندهایم نگاه کنم و اصلاح کنم. پروژه ابریشم هم تا یک هفته دیگر تمام می شود و نگرانی برای پروژه ندارم. ابریشم اولین و آخرین کارم به عنوان مدیر پروژه است. وقتی چهره رییس اخموی شرکت ابریشم یادم می آید زمانی که متوجه شد پروژه دو هفته زودتر از موعد مقرر تحویل می شود لبخند به لبم می آید. تازه حلاوت این قبولی دارد زیر زبانم می رود. وقتی به شرکت رسیدیم قبل از این که پیاده شوم جاوید صدایم کرد.

-نیکو جان! هر وقت پشیمون شدی ما این جا منتظر برگشتنت هستیم. هر چند واقعاً دلم می خواد موفق باشی.

چه دارم در جواب این همه محبت خالصانه بگویم؟

در شرکت مشغول کار هستم که در اتاق باز شد و حسین با اخمی آشکار وارد شد. سلام کردم و او بدون تعارف روی صندلی کنار میز من نشست. نگاهی به اخم های همیشگی چهره اش کردم. خیلی دلم می خواهد بدانم اخم های این مرد موقع خواب هم باز می شود یا نه! زندگی مگر چقدر ارزش دارد که انسان شاد بودن و خندیدن را به هر بهانه ای از خودش دریغ کند؟ نگاهش را که متعجب می بینم متوجه می شوم که چند ثانیه ای به صورتش خیره شده بودم. سرم را به زیر انداختم.

romangram.com | @romangram_com