#تنهایی_رها_پارت_94


سعید که کنارم نشسته و دستمو گرفته بود سرشو تکون داد روبه پایین

_بله حتما همین طور میشه آقا حسن مرد خوب و مهربانیه پس خوشبخت میشه حسن که روی صندلی روبروم نشسته بودوبلند شد

- اگه اجازه بدید مرخص شم

- به سلامت

همراه سعید از اتاق خارج شدند ..خدای من دوباره رها وآزادشدم چقدر خوشحالم خدایا مچکرم خدا جون چقدر دوستت دارم چند ثانیه نگذشته بود که صدف و دنیا وارد اتاق شدنددنیا خودشو پرت کردروتخت ولبه ی تخت نشست

_رها چی شد حسن با عجله رفت چیه مثل اینکه خیلی خوشحالی.

_بایدم خوشحال باشم حسن آمده بودبگه که از ازدواج بامن منصرف شده.

هردو دستم را گرفتن واز تخت بیرون کشیدن و دور اتاق چرخاندن می پریدیم و بلند بلند می خندیدیم.در این لحظه سعید دست به کمر وارد اتاق شد.اخمی کرد وگفت:

_چه خبره انقدر فریاد می کشید دختر که نباید انقدر صداشو بلند کنه اِ زشته

اخم شیرینی کرد بعد از چند ثانیه مکث خودشم به جمع ما پیوست و بلند بلند خندید با خنده سعید هرسه خوشحال تر شدم صدف هم گوشه ی اتاق خل بازی ها وبپربپر مارو باخنده تماشا می کرد

احساس ضعف کردم این چندروز اخیر خیلی ضعیف شده بودم سرم گیج رفت ولبه ی تخت نشستم سعید نگران جلو آمد

-رها چته قربونت برم

دستی به پیشونیم کشیدم

-هیچی کمی سرم گیج رفت صدف گفت:

بریم بیرون تا رها استراحت کنه از اتاق خارج شدند سعید میخواست درو ببنده صداش کردم ودراز کشیدم

_سعید؟


romangram.com | @romangram_com