#تنهایی_رها_پارت_93

از جا بلند شد و چرخید

- نگاه سالم سالمم خیالت راحت باشه استراحت کن عروسک قشنگم.

بادیدن سلامت سعید نفس راحتی کشیدم ..خبری از حسن وخانوادش نبودچند روز بعد از بیمارستان مرخص شدم در این مدت گذشته حسابی بی رمق و بی روحیه شده بودم و به کلی اعتمادم را از دست داده بودم دوست نداشتم بجز سعید وآذین،صدف و دنیا کسی دیگر را ببینم حتی بابا ومامان اوناهم از دیدن من اجتناب می کردندتازه فهمیده بودند با من چه کردندالبته برای این کار معذرت خواهی کردنداما چه فایده من دیگه اون رهای سابق نبودم.دنیا وصدف هردوچند روز پیشم موندن آذین هم هر روز بعدظهر هم به من سر می زد.هرسه با حرکات خنده آور و شوخی های جدید می خواستند منو از این حال و هوا در بیاورند.اما نمی دانم چرا خنده به لبم نمی آمد و مثل مجسمه بی روح و جان بودم هیچ چیز اندازه دیدن سعید منو خوشحال نمی کردهر وقت می دیدمش یا صداشو از هر گوشه خانه می شنیدم روزی هزار بار به خاطر سلامتیش خدارو شکر می کردم.چند روز گذشت حسن همراه مادرش به خونه ی ما آمد البته قبل ورودشون سعید با عجله به اتاقم آمد وگفت:

_رها جان میخواستم یه چیزی بهت بگم اصلا ناراحت نشو و نترس من پیشتم فقط حسن میخواد باهات حرف بزنه

باترس به دادشم خیره شدم بریده بریده جواب دادم

_ح ح حسن نه داداش من می ترسم نمی خوام ببینمش ازش بدم میاد ازش میترسم

بازوهامو گرفت ومنو کشید تو بفلش وپیشونیمو بوسید

_خوبه من تورو ترک می کنم انقدرام که ما فکر می کنیم پسر بدی نیست فقط میخواد باهات حرف بزنه بعد میره منم که پیشتم و تنهات نمی زارم.

_باشه ولی قول بده تنهام نزاری.

_باشه خواهر کوچولو تنهات نمی زارم

سرم رابوسیدو رفت بعد از چند دقیقه همراه حسن وارد اتاق شد.با اینکه بی حال بودم از ترس از روی تخت بلند شدم وشالمو سرم کردم سعید به سرعت به کمکم آمد و توی گوشم گفت:

مگه نگفتم آرام باش من اینجام کمکم کرد دوباره روی تخت نشستم سعید دستم را گرفته بود.از حرارت دست سعید تنم گرم شد.

حسن سلامی با صدای آرامی کردوارد شد

-سلام

رها خانوم حالت بهتر شده منو ببخشید فکر می کردم می تونم شمارو مال خودم کنم ولی اشتباه می کردم اگه حالا این کار رو بکنم چند سال بعد باید چکار کنم آمدم...آمدم که درخواستمو پس بگیرم آقا سعید راست می گفت من شما رو دوست دارم ولی شما رو درک نمی کردم فکر می کردم اگه من شمارو دوست داشته باشم تمامه ولی اشتباه می کردم اگه اینجوری پیش می رفت نه می تونستم شمارو خوشبخت کنم نه خودمو راست می گید فاصله سنی ما زیاده و هزار عیبه دیگه که دارم فقط فقط بدونید من نه اهل چاقوکشی هستم ونه اهل کار خلافم فقط میخواستم بااین کار شمارو مال خودم کنم که نشد.ببخشید که توی این مدت اذیتتون کردم.امیدوارم که خوشبخت بشید و به هرکه دوست دارید برسید حالا اگه امری نیست مرخص بشم

باورم نمی شد این چیزارو بشنوم ..از خوشحالی اشک توچشمام حلقه زد وگفتم:

_ممنونم امیدوارم شما هم خوشبخت بشید وبه زودی ازدواج کنید.

romangram.com | @romangram_com