#تنهایی_رها_پارت_91

-خانمها آقایون مجلس تمام شد عقدی در کار نیست ..

حسن از جایش بلند شد ورفت باورم نمیشه سعید آمددنیا با خوشحالی فریاد زد رها سعید آذین و صدف هردو به سرعت به من رسیدن رها آوردیمش سعید خیلی عصبانیه.فریاد ها بالا گرفت و به دعوا شبیه بود من که نگران حال سعید بودم از شدت نگرانی و فشارهای عصبی توان از کف دادم و از حال رفتم و دیگه متوجه هیچی نشدم.

وقتی چشم باز کردم همه را مضطرب کنارم دیدم.چشمم را که کامل باز کردم سعید را دیدم که منومحکم بغل کرده بود نگران به من نگاه می کرد.

_رها جان خواهر قشنگم حالت خوبه

بادستاش صورتمو نوازش می کرد

با سر جواب دادم و آرام گفتم:

- سعید آمدی کجا بودی چرا تنهام گذاشتی.سرمو نوازش کرد بغلم کرد و مدام بوسه می زد به سرم.

_آرام باش رها من اینجام نمی زارم کسی بهت زور بگه حتی بابا.

سعید به محض شنیدن ماجرا از آذین وصدف به سرعت به راه افتاده بود.بدون اینکه لباس های کارش را عوض کندتا به اینجا رسیده بود.

مدام به خودش ناسزا گفته بود که منظور پدر از اینکه او نو به کمک دوستش توی باغ فرستاده بود چه بودو نمی دانست این کار برای اینه که منو بدبخت کنند.

کمی جابجاشدم سعید گونه ام و تندتند می بوسید و سرم را به سینه می فشرد و من محکم سعید را گرفته و گریه می کردم ..عاقد که تازه از ماجرا باخبر شده بود رو به پدر حسن کرد وگفت:

_آقا اینکارا چیه مگه میشه دختر رو به زور شوهر داد این عقد اصلا درست نیست خداحافظ

همراه همکارش که دفتر بزرگی در دست داشت از خانه خارج شد.بدنم از ترس می لرزید.سعید که متوجه من شد.آرام گفت:

_رها نترس من اینجام.خیلی آرام و بی رمق گفتم:

_اما اگه من با حسن ازدواج نکنم اون بلایی سر تو میاره اخمی کرد وبا عصبانیت گفت:

_غلط کرده مگه شهرهرته رو به حسن کرد

با این تحدید ها میخوای زن بگیری اخه جوجه اگه یه مشت بهت بزنم که می میری می خوای منو بکشی بکش دیگه چرا منتظری..اگه راست میگی واقعا رها رو دوست داری به میل اون رفتار کن دست از سرش بردار حرفهای سعید تمام نشده بود حسن که کنار ما نشسته بود از جا بلند شد وقتی دیدم حسن اینطور به شدت از جاش بلند شد از ترس باز از حال رفتم.

romangram.com | @romangram_com