#تنهایی_رها_پارت_89
رنگ از رخسارم پرید و بدنم به لرزه نشست دیگه راهی ندارم خدا،خدا چرا هرچه صدات می کنم جواب نمیدی خدا من فقط تو رو دارم سعید که نیامد.رو به دنیا کردم و دستشو گرفتم
- دنیا در رو باز کن
دنیا با عجله در رو باز کرد.
مادر و خاله ریحانه و مادر حسن وارد شدندباکل کشیدن ودست زدن دورم چرخیدن و رقصیدن و من سرم را پایین انداختم و به زمین خیره شدم بغضبدی به گلوم چنگ میزد لبهاموبه هم فشردم... هه چه دلخوشی دارن اینا.
حسن هم وارد اتاق شد...کت شلوار مشکل وکفش ورنی مشکی لباس سفید وکراوات سفید با خط مورب مشکی جلو آمد وبالبخند دسته گلی دستم داد و آرام گفت:
- عروس قشنگم چقدر زیبا شدی
چشماش برق می زد ..بهش بی اعتنایی کردم و جوابش رو ندادم.خواست بازوم رو بگیره که اجازه ندادموبازومو کشیدم
_نه ما هنوز به هم نامحرم هستیم لطفا دستت رو بکش.
حسن که با جدیت من روبه رو شد دستش راکشید.باشیطنت گفت:
- باشه بعد محرم شدن دارم برات عشقم
با این حرفش به لرز افتادم.
دنیا جلدی زیر بازویم راگرفت سرشو کشید کنار گوشم
- نگران نباش حالا می رسند.
همه از اتاق خارج شدیم همه مهمانها با دیدن من از جا بلند شدند ودست زدند ولی من روح در بدن نداشتم.گویی مرا به قتلگاه می برند.چیزی نمانده بود که از حال برم سرم گیج می رفت گنگ بودم صدای اطرافم را نمی شنیدم...توی ی گردآب اسیر
شده بودم .. دنیا که متوجه حال من شد محکم منو گرفت دلم می خواست دست گل حسن رو توی سرش پرت کنم با اینکه عاشق گل رز ارغوانی بودم هیچ احساسی نسبت به این گل نداشتم.چون کسی که این گلو به من داده بود را دوست نداشتم.
به اجبارهمراه حسن روی مبل دونفره ایی نشستم دنیا هم کنارم سرپاایستاده بود... فقط فقط دعا می کردم و اطرافمو نمی دیدم خدایا کمکم کن پس چی شد چرا سعید نیامد؟بعد از چند دقیقه عاقد همه را به سکوت دعوت کردسرم پایین بود وچند خانم دستمال ابریشمی روی سرمون نگه داشتن وکسی خندروی سرمونو میسابیدآروم آروم اشک میریختم ..
روسری حریر را روی صورتم انداختم.تا آنجا که امکان داشت خودم و از حسن می پوشاندم.دلم نمی خواست منو ببینه صدای عاقد بلند شد
romangram.com | @romangram_com