#تنهایی_رها_پارت_87

بدون توجه به حرف مامان با لباسم ور رفتم مامان بیرون رفت.دنیا از این سر اتاق به آن سر می رفت واز اون سر به این سر و من هم کتابچه ی دعا را از توی کشو میزم در آوردم و شروع به دعا کردم.

صدای در بلند شد دنیا به سرعت به طرف من آمد و با موهام ور رفت وگفت:

_بفرمایید؟

مادر حسن وارد اتاق شد از دیدن من شوکه شده بود نزدیک آمد وبادهانی باز

- ماشاالله چه عروس خوشگلی دارم واقعا آفرین به حسن چه دختری انتخاب کردی الحق که به پسرم میای رها جان

زیر لب گفتم:

- همچین میگه پسرم انگار پسرش برت پیته

رو به دنیا کرد

- عروسم اینجوری خوشگله ولش کن موهای طلایی عروسم باز باشه بهتره.به به رها میدونی پسرم موهای بلندو خیلی دوست داره خوبه دیگه باید زودتر فامیلام ببینن چه عروسی دارم.

منکه لال شده بودم وترسیدم برم بیرون دنیا دست پاچه گفت:

_نه خانوم اخه نمی شه موهای باز به آرایش و لباسش نمیاد

منم چیزی نگفتم و فقط به اونا نگاه می کردم.

مادر حسن اخمی کردوبه طرف در رفت

- باشه فقط زودتر جلوی فامیلام آبروم میره خیلی طولش نده

_باشه چشم شما برید بیرون تا من زودتر تمامش کنم.

_بعد از اینکه بیرون رفت دنیا دوید طرف

در رو قفلش کرد تا مانع ورود دوباره ی کسی بشه.

romangram.com | @romangram_com