#تنهایی_رها_پارت_84
-رها من منظوری نداشتم باور کن
دستو به علامت سکوت بالا بردمو اخمی به پیشونیم نشست این حرف آذین برام سخت بود
-بسه دیگه چیری نگو آذین خدای منم بزرگه
همه سکوت کردیم فضای اتاق برام سنگین بود دوست داشتم همین الان بمیرم
خاله آذر با عجله وارد شد
-بچه ها چکار می کنید؟
مهمونا آمدند یکی دوساعت دیگه عاقد میاد.نگاهی به من انداخت و گفت:وای رها چقدر خوشکل شدی مبارکت باشه عزیزم اگه میرفتی آرایشگاه چی میشدی؟
- ممنون خاله ولی تا عاقد بیاد من بیرون نمیام همینجا می شینم.
- باشه هرجور میلتونه عروس خانوم.زودباشید بچه ها آرایش عروس خانوم تمام کنید دیگه.
با رفتن خاله قلبم شروع به تند تند زدن کردمثل اینکه چیزی توی دلم فرو ریخت.اضطراب شدیدی داشتم مثل اینکه کم کم به اخر خط می رسیدم و هیچ راه گریزی نداشتم.به کمک بچه ها لباسم که از حریر آبی باآستین سه رب پوشیدم نگاهی به خودم انداختم با اینکه چند روز گذشته چیز زیادی نخورده بودم و کمی لاغر شده بودم با آرایش بچه ها رنگ و رویی تازه گرفتم ..آذین که منو نگاه می کرد گفت:
_وای رها چقدر زیبا شدی این خط چشمت چشمای آبی درشتتو درشت تر کرده و مژه های بلندت بلندترشده رها چقدر زیبا شدی
دنیا که کمک کرد کفشم را بپوشم بلند بلند شروع به خندیدن کرد.گفتم:
-چیه دنیا خیلی زشت شدم؟
_نه رها جان فکر کنم حالا قدت از ح
سن بلند تر شده خیلی جالبه عروس از داماد بلند تر.
منم از این حرف دنیا خندم گرفت اما خیلی سریع به حالت اول همون حال ناامیدی و خستگی برگشتم اشک به چشمام هجوم آورد
romangram.com | @romangram_com