#تنهایی_رها_پارت_81
آقا حسن ناهار بمونید بعد برید خیلی خسته شدید دست شما درد نکنه
همین طور که داشت حرف می زد یکی یکی وسایل را باز می کرد و نگاهی زیرکانه به اونها می انداخت
- به به چه حلقه قشنگی رها لباست خیلی خوشگله کفشاشو نگاه کن مبارکه.این چیه دیگه؟ بسته رو از زمین بلند کرد که من یادم نمیاد خریده باشیم جعبه رو باز کرد با تعجب گفت:
- حسن آقا قرار نبود اینقدر تو خرج بیفتی و فعلا همین حلقه کافی بود به به چه سرویس زیبایی رها سلیقه ی تو بوده یا حسن؟
من که روحمم از این سرویس خبر نداشتلبامو وپایین جمع کردم
- نمیدونم
مامان همینطور که سرویسو با شوق نگاه می کرد..
_نمیدونم یعنی چی مادر تو رفتی خرید بعد میگی نمیدونم چی خریدم..منو حسن سرپا دوطرف مامان ایستاده بودیم
به جای من حسن جواب داد.
-وقتی شما از مغازه بیرون آمدی اینارو خریدم خوب نیست عروس خانم بدون طلا وجواهرات باشه قابل شمارو نداره من دیگه زحمت کم می کنم نهار باشه یه وقت دیگه خیلی کار دارم خدا حافظ شما.
مامان که دید حسن از در حیاط خارج میشه منو هول داد وگفت
- برو ازش خداحافظی کن زشته به اصرار مادر به دنبالش رفتم.بیچاره دلم براش می سوخت قلب اون گرو من و قلب من گروکسی دیگه بود.
گرفته به نظر می رسید بهش رسیدم.
_آقا حسن؟
_مثل برق زده ها برگشت
_جانم کاری داری رها خانم؟
_نه فقط...فقط
romangram.com | @romangram_com