#تنهایی_رها_پارت_80
- ممنون خاله ولی تا عاقد بیاد من بیرون نمیام همینجا می شینم.
- باشه هرجور میلتونه عروس خانوم.زودباشید بچه ها آرایش عروس خانوم تمام کنید دیگه.
با رفتن خاله قلبم شروع به تند تند زدن کردمثل اینکه چیزی توی دلم فرو ریخت.اضطراب شدیدی داشتم مثل اینکه کم کم به اخر خط می رسیدم و هیچ راه گریزی نداشتم.به کمک بچه ها لباسم که از حریر آبی باآستین سه رب پوشیدم نگاهی به خودم انداختم با اینکه چند روز گذشته چیز زیادی نخورده بودم و کمی لاغر شده بودم با آرایش بچه ها رنگ و رویی تازه گرفتم ..آذین که منو نگاه می کرد گفت:
_وای رها چقدر زیبا شدی این خط چشمت چشمای آبی درشتتو درشت تر کرده و مژه های بلندت بلندترشده رها چقدر زیبا شدی
دنیا که کمک کرد کفشم را بپوشم بلند بلند شروع به خندیدن کرد.گفتم:
-چیه دنیا خیلی زشت شدم؟
_نه رها جان فکر کنم حالا قدت از حمیری چرا انقدر لجبازی صبر کن ببینم
شانه هام وگرفت و منو از حرکت باز داشت.رو به من کرد و با صدلی آرام گفت:
- همه مردم دارن مارو نگاه می کنند زشته بیا بریم.
من که متوجه مردم اطرافمان شدم بی سروصدا دنبال حسن راه افتادم.بالاخره خریدمان تمام شد و در مسیر راه هیچکدام چیزی نگفتیم تا به در منزل رسیدیم.کلید را به در انداختم و در را باز کردم.حسن وسایل خرید را در دست گرفت و دنبالم وارد حیاط شد.مادر که متوجه ما شد به سرعت به پیشواز ما آمد.
خیلی خوشحال بود
- به به مبارکه
وسایل رو از دست حسن گرفت و هردو وارد خونه شدیم حسن که وسایل خرید رو زمین گذاشت وگفت :
_اگه اجازه بدین مرخص بشم خیلی کار دارم
صداش گرفته بود.
_مادر گفت:
romangram.com | @romangram_com