#تنهایی_رها_پارت_78
بدون اینکه به حرفهای مادر توجه کنم به گریه خودم ادامه دادم قلبم به شدت درد می کردو قدرت حرکت را از من گرفته بود نمی خواستم قرص بخورم...تا چند ساعت دیگه من زن عقدی حسن بودم.
ناهار هم به زور مامان چندقاشق خوردم طولی نکشید که خاله ها و عمو، دایی وچند خانواده از مهمانهای حسن جمع شدند...دل تودلم نبود اظطراب سرارسر وجودمو گرفته بود هرچقدر مادر حسن و دیگرات اصرار کردند به آرایشگاه نرفتم از اونجا که آذین آرایش کردن را مثل آب خوردن بلد بود به اصرار اجازه دادم تا منو آرایش کنه دختر خاله هامم به بهش کمک کردن در حین آرایش چندبار اشکم سرازیر شد و آذین بیچاره مجبور می شد از اول شروع کنه
دنیا وصدف وآذین هرسه از وضعیت من ناراحت بودند
-روکردم به آذین
-آذین چرا بهت زنگ زدم نیامدی پیشم من کم برای تو سعید تلاش کردم به هم برسین
آذین با شونه ی تو دستش بازی می کرد
-راستش مامانت زنگ زد گفت نیام
سری ازروی تاسف تکون دادم
-واقعا خانواده ی من دست هرچی دشمنو از پشت بستن
صدف شونه هامو ماساژداد
-رها ؟واقعا دوسش نداری ؟
تیز نگاهش کردم
-الان من شبیه اوناییم که عاشق شوهداشونن ؟چی میگید شما ؟
اشکم جاری شد ادامه دادم
نکه نمی خوامش این عقد وازدواج به میل من نیست چه کنم که کسیو ندارم کمکم کنه
بادستمال کاغذی روی میز آرایش اشکمو پاک کردم دنیا که کنارم نشسته بود گفت:
romangram.com | @romangram_com