#تنهایی_رها_پارت_77
به جای من حسن جواب داد.
-وقتی شما از مغازه بیرون آمدی اینارو خریدم خوب نیست عروس خانم بدون طلا وجواهرات باشه قابل شمارو نداره من دیگه زحمت کم می کنم نهار باشه یه وقت دیگه خیلی کار دارم خدا حافظ شما.
مامان که دید حسن از در حیاط خارج میشه منو هول داد وگفت
- برو ازش خداحافظی کن زشته به اصرار مادر به دنبالش رفتم.بیچاره دلم براش می سوخت قلب اون گرو من و قلب من گروکسی دیگه بود.
گرفته به نظر می رسید بهش رسیدم.
_آقا حسن؟
_مثل برق زده ها برگشت
_جانم کاری داری رها خانم؟
_نه فقط...فقط
_فقط چی بگو گوش می کنم؟
_فقط قبل عقد کمی فکر کن من به درد زندگی با تو نمی خورم.
سرش را پایین انداخت و آه عمیقی کشید باچشماش تمام صورتمو برانداز کرد
- باشه من نظرم عوض نمی شه من تو رو دوست دارم.توهم برو خودتو آماده کن بعد ازدواج کاری می کنم که منو دوست داشته باشی...نمی زارم یک لحظه ناداحتی بکشی کاش درد می کردی چقدر خاطرتو میخوام ...خداحافظ
بعد رفتنش به اتاقم پناه بردم و با صدای بلند زار زار گریه کردم.آه سعید داداشم کجایی اگه تو اینجا بودی وضع من بهتر بودنکنه سعید هم دوست داره من زن حسن بشم به همین خاطر رفته.
مادر وسایل رو که همه تو پذیرایی پهن شده بودن جمع کرد و می گفت:
- بسه دیگه دختر گریه نکن پسر به این خوبی ببین چه سلیقه ایی داره چه چیزای قشنگی خریده دختر اخه میخوای تا کی لج کنی
romangram.com | @romangram_com