#تنهایی_رها_پارت_76
- همه مردم دارن مارو نگاه می کنند زشته بیا بریم.
من که متوجه مردم اطرافمان شدم بی سروصدا دنبال حسن راه افتادم.بالاخره خریدمان تمام شد و در مسیر راه هیچکدام چیزی نگفتیم تا به در منزل رسیدیم.کلید را به در انداختم و در را باز کردم.حسن وسایل خرید را در دست گرفت و دنبالم وارد حیاط شد.مادر که متوجه ما شد به سرعت به پیشواز ما آمد.
خیلی خوشحال بود
- به به مبارکه
وسایل رو از دست حسن گرفت و هردو وارد خونه شدیم حسن که وسایل خرید رو زمین گذاشت وگفت :
_اگه اجازه بدین مرخص بشم خیلی کار دارم
صداش گرفته بود.
_مادر گفت:
آقا حسن ناهار بمونید بعد برید خیلی خسته شدید دست شما درد نکنه
همین طور که داشت حرف می زد یکی یکی وسایل را باز می کرد و نگاهی زیرکانه به اونها می انداخت
- به به چه حلقه قشنگی رها لباست خیلی خوشگله کفشاشو نگاه کن مبارکه.این چیه دیگه؟ بسته رو از زمین بلند کرد که من یادم نمیاد خریده باشیم جعبه رو باز کرد با تعجب گفت:
- حسن آقا قرار نبود اینقدر تو خرج بیفتی و فعلا همین حلقه کافی بود به به چه سرویس زیبایی رها سلیقه ی تو بوده یا حسن؟
من که روحمم از این سرویس خبر نداشتلبامو وپایین جمع کردم
- نمیدونم
مامان همینطور که سرویسو با شوق نگاه می کرد..
_نمیدونم یعنی چی مادر تو رفتی خرید بعد میگی نمیدونم چی خریدم..منو حسن سرپا دوطرف مامان ایستاده بودیم
romangram.com | @romangram_com