#تنهایی_رها_پارت_73

- تا اینجا که خودتون بریدید و دوختید بقیشم بدوزید به من ربطی نداره.با گفتن این حرفا به اتاقم رفتم.صدای بابا میخ کوبم ک د

-دختر این چه طرز حرف زدنه ؟

جوابی ندادم وبه طرف اتاقم رفتم زیر لب گفتم عجب آدم سمجی هرچقدر بی محلش میکنی بدتر میشه. اه از آذینم که خبری نشد.نه مثل اینکه این سرنوشت منه باید تا آخر عمر زجر وعذاب بکشم.بعد از چند دقیقه صدای خداحافظی حسن را شنیدم.

-بااجازتون من میرم ف دا میام دنبالش شمام کاریش نداشته باشید

ای کوفت چه طرفداریم ازمن می کنه بعد از رفتنش او مامان به اتاق آمدو با عصبانیت گفت:

-تو دیگه شورشو در آوردی مگه هرکه بخواد عروسی کنه مثل تو اینجوری



ناز می کنه ؟مگه ما ازدواج نکردیم.خدا بیامرزه آقام هرچه می گفت همون بود.پاشو پاشو برو حموم دستی به سر صورتت بکش..بابا هم آمدکنارش ایستاد ودستاشو باعصبانیت تکان داد

-ببین رها آبرومونو ازسر راه

نیاوردیم که تو به بادش بدی حالا که قراره بااین پسر ازدواج کنی دست از سماجت ومسخره بازیت بردار ملاحضه ی حالت وکردم چیزی بهت نگفتم

باحرفاش بیشتر فهمیدم که واقعا تکیه گاهی ندارم بغضم گرفت ونشستم زمین کنار تخت زانوهامو بغل کردم وبه حال زارم گریستم ..بزنم درد می کردو قلبم تیر میکشید ولی مهم نبود چه توزندگی حسن باشم چه بمیرم هردوش یکیه البته مرگ شیرینتره



مامن روبه بابا کردوبه من اشاره

- مثلا فردا عروس می شیه.نگاه کن ببین با لجبازی چه به خودش کرده

روبه من چرخید

- دختر یکم به فکر دیگران باش فقط خودت مهم نیستی فردا بلایی سر سعید بیاد تو مقصری با این حرف مادر قلبم شکست یعنی فقط زندگی سعید مهم بود؟من هیچ ارزشی نداشتم؟؟ بغض گلومو فشوردو اشک از چشمام روی گونه هایم جاری شد.

باصدایی ضعیف گفتم:

romangram.com | @romangram_com