#تنهایی_رها_پارت_74


- فقط سعید مهمه ؟

محکم زدم به سینه ام

- پس زندگی من چی میشه می دونی مادر اون 35سال سن داره و من 19 سال سن دارم.با این همه تفاوت سنی با اون شکل زشتش چجوری زنش بشم؟

مادر چشماشو بست وسر تکان داد

_بسه دیگه رها تو این چند روزه به اندازه ی همه ی عمرت منو پدرتو اذیت کردی بسه دیگه سن وسال مهم نیست مهم علاقست که حسن به توعلاقه داره کم کم بهش عادت می کنی..وضع مالیشم خوبه

حسابی از حرفهای مادر گر گرفته بودم پاهایم را محکم به زمین کوبیدم وبلند شدم استادم باپشت دست چشمو با حرص پاک کرطمو اشکهای لعنتیمو پس زدم

- باشه باشه فقط ولم کنید بزارید به درد خودم بمیرم مطمئن باشید هیچکدامتون موفق نمی شید.چون قبل عروسی من خودم رو میکشم مطمعن باشیداین کار رو می کنم.اگه من خودمو بکشم هم خودم از دست شما خلاص می شم هم سعید بلایی سرش نمی یاد...شماهم راحت زندگی کنید مادر که این حرفهارو شنید دستی محکم به صورتش زد وگفت:

- وای خدا مرگم بده دختر بی عقلی نکن بالاخره هردختری باید بره خونه بخت حالا پاشو برو حموم

بابا سری تکون دادو رفت

چرخی توی اتاق زدم

-تمیزم نمیرم حمام

مامان بازوموگرفتو من وکشوندطرف حمام

- بیابرو تو ببینم هرچی مدارش می کنیم پرو تر میشه

به اصرار مادر وارد حمام شدم زیر دوش حمام ایستادم واجازه دادم آب نسبتا داغی روی بدنم ریخته بشه تا شاید کمی بدن کوفته و بیمارم آرامش پیداکنه. بدون اینکه دستی به بدنم بکشم بعد از چند دقیقه بیرون آمدم.

هوا کمی رو به سری می رفت باران پاییزی همه جا را خیس می کرد.شاید این آخرین باران پاییزی باشدکه می بینم یا شاید نه باز هم بباره... شب تا سحر بیدار بودم از پشت پنجره بیرون رو نگاه می کردمماه پشت ابرها پنهان شده بود و باران ملایمی می بارید کمی باد می وزید وشاخه های نازک درخت گیلاس را تکان می داد و درخت آرام و با استقامت سر جایش ایستاده واجازه می داد باد با شاخه هایش بازی کند...آسمان داشت به حال من گریه می کرد و منو در گریه کردن یاری می داد و هردو تا صبح گریستیم ..

کنار پنجره نشستمو زانوهامو بغل کردم وسرمو رری زانو گذاشتم ..چشمام سنگین شدصبحم باصدای مامان بیدار شدم روی سرم ایستاده بود


romangram.com | @romangram_com