#تنهایی_رها_پارت_69

_الو آذین تویی سلام...

آذین فریاد زد

- وای رها تویی حالت خوبه چه عجب

_آذین من دارم به زور ناسلامتی ازدواج می کنم اگه وقت کردی امروز بیا خونمون به بودنت احتیاج دارم.راستی تو نمی دونی سعید کجاست؟

تعجب واز صداش می تونستم بفهمم

_رها چی میگی ازدواج زورکی چیه چی میگی تو؟حالت خوبه؟



نگاهی سطحی بهش انداختم و بی حال گفتم:

- ولم کن بابا دست از سرم بردار

مامان که کنارم نشسته بود آرام دم گوشم غرید

-بسکن دیگه شورشو درآوردی همین موقع مامان حسن تندی سرشو چرخوند عقب وباقیافه ی اخمو گفت :

-یعنی چی پسر بیچاره ی من هرچه نازتو بکشه پرو تر می شی ؟

صدای حسن باعث شد همه ساکت شیم زد روی فرمان

-مامان بس کن دیگه بزار عقد کنیم اونوقت می دونم چکار کنم

تودلم دهن کچی کردم وباخودم زمزمه کردم ...ی قرون بده آش تو همین خیال باش ...منم عجب آدم بی خودی بودم تو چنگشون اسیر...بعد امیدوارم الکی ..وقتی به خانه رسیدیم به کمک مامان وارد اتاقم شدم و بدون اینکه لباسهاما عوض کنم روی تخت پهن شدم وچشمامو بستم باصدای حسن تندی نشستم وچشمام گشاد شد داد زدم

-یاد نگرفتی در بزنی.

حسن خیلی آرام و مهربان..چیزی که ازش انتظار نداشتم گفت:

romangram.com | @romangram_com