#تنهایی_رها_پارت_68
نمیدونم این شعر از کیست ولی به هرحال حرف دل رنجورمن بود.هیچ چیز برایم مهم نبود.مادر برای شام صدام کرد ولی از اتاق بیرون نرفتم و گفتم میل ندارم از سرمای دیشب مریض شده بودم.آون شب هم تا سحر بیدار بودم باید فکری برای گریز می کردم اما هیچ راهی نبود چندبار تصمیم به خودکشی گرفتم اما جرات این کار را نداشتم نه اینکه از مرگ بترسم نه از خشم خدا می ترسیدم
من فقط فقط خدا را داشتم نباید ناراحتش کنم چیزی به صبح نمانده بود و هر لحظه به مرگ تدریجی من نزدیک می شد.قراره امروز صبح حسن بیاد بریم آزمایشگاه وای خدای من چه سرنوشت شومی.
ساعت هفت صبح بود که مادر در اتاقمو زد وپشت در گفت:
- رها پاشو دخترم آقا حسن با مادرش آمده برین آزمایشگاه دیر میشه ها زود باش
من که روی صندلی به خواب رفته بودم تکانی خوردم وگیج به اطرافم نگاه می کردم از جام بلند شدم و جلوی آینه ایستادم صورتم بی رنگ و ضعیف شده بودچشمهایم از شدت خستگی وگریه پف کرده بود و به سختی بلند می شدنگاهی به خودم انداختم و گفتم :برو رها..انگار این کابوس واقعیت داره... نگران نباش تو پیروز می شی خدا بزرگه و هیچ وقت تنهات نمی زاره بخاطر سعید داداشت این فداکاری رو بکن مهم نیست خوشبخت نشی مهم نیست پرپرو نابود بشی ...مهم سلامتیه سعیده بروخدا به همرات این حرفارو برا دلداری خودم زدم لباسم و بی رمق پوشیدم بدون هیچ آرایشی یا لباس مرتبی بپوشم بیرون رفتم.
حسن و مادرش با دیدن من از جای بلند شدند و مادرش به پیشوازم آمد و گفت:
- به به عروس خانوم مبارکه نگاهی متعجب به من انداخت و با خشم وصورت برافروخته گفت:
- وا چه عروسی.. نمیشه دستی به صورتت بکشی باید برای پسرم خودتو خوشگل کنی
خیلی سرد وبی حوصله گفتم:
- خوشگل نیستم که نیستم خیلی ناراحتین میتونین برید
_حسن جلو آمد لبخند چندشی زدرو به مادرش کرد
- ولش کن مادر رها همینجوریم خوشگله سرشو به طرفم چرخوند
- رها جان حاضری؟
بدون اینکه جوابشو بدم از کنارش رد شدم و روی میز تلفن نشستم شماره خونه آذین رو گرفتمبعداز چند بوق صداش به گوشم رسید
_الو بفرمایید؟
romangram.com | @romangram_com