#تنهایی_رها_پارت_63
سرمو به عقب تکون دادم
مامان با التماس نگاهم کرد
_انقدر لج نکن دختر تو عاقلی کمی فکر داداش و بابات باش مگه ندیدی این پسره یه دست داداشتو بسته به گردنش گفته این دفعه می کشدش رها جان تورو بخدا بیا لج نکن اگه بلایی سر داداشت بیاد من دق می کنم
کنارم نشست وبه آرامی ادامه داد
-رها جان بیا این ماجرا رو ختم کن بخاطر داداشت و بابات حالا من به کنار...میگه دوستت داره پس می تونه خوشبختت کنه
خنده مسخره ای کردم و گفتم:
_همه برای شما مهم اند بجز من
دسشوروی دستهای مشت شده در همم گذاشت
_نه رها جان توام برای من مهمی پسره میگه دوستت داره پس می تونه خوشبختت کنه.
سرم از این حرفها به درد می آمد و قلبم می خواست از سینه بیرون بزنه ..سرم وبین دستانم فشردم واقعا کسی نبودکه منو درک کنه چه حال بدی داشتم...چه بی دفاع ومظلوم بودم تواین شرایط
در این حین مادرحسن بدون اجازه وارد اتاق شد وگفت
مادر ودختر خوب خلوت کردند رها جان بیا بیرون پسرم منتظرته
صورتم را برگرداندم وبا لج گفتم - من رها جان نیستم به من ربطی نداره پسر عزیزت بیرون منتظر من هست یا نیستمگه من دعوتش کردم
مامانازکنارم بلند شد با عجله حرف منو قطع کرد
- هه هه حالا میایم بیرون رها کمی خجالت می کشه
مادر حسن پشت چشمی نازک کرد ونگاه بدی به من انداخت
romangram.com | @romangram_com