#تنهایی_رها_پارت_61
صدای زنگ خونه به گوش رسید دلم هوری ریخت مادر با عجله آمد پشت در
- رها رها لباستو عوض کردی آمدند چکار کارمی کنی زود باش بیا بیرون
پامو زمین کوبیدم ودودستی زدم تو سرم
_به درک که آمدند چکار کنم
_لج نکن دختر زود باش بیا بیرون تا همه چی وگند نزدی
با صدای بلند گفتم
سعید رو کجا فرستادیداز همتون متنفرم..
_به تو ربطی نداره سعید کجاست فرستادیمش باغ دوست بابات که کمکشون کنه محصول گردو رو بچیننداصلا تو با سعید چکارداری؟بستش نیست به خاطر تو نزدیک بود کشته بشه دراین حین صدای نحصشون به گوشم رسید که با تعارف پدر وارد شدند چه صدای ناهنجاری صدایی که منو تا یک قدمی مرگ می برد و منوبه بدبختی نزدیک می کرد..خدای من چه نقشه ی حساب شده ای.. حالا من بی یار ویاور چکارکنم نه لباس عوض کردم نه آرایشی روی تخت نشستم.
_خاله ریحانه پشت در اتاق ایستاد
_رها در رو باز کن بیا بیرون مهمونا آمدند
ازجام بلند شدم در رو باز کردم خاله وارد شد و تند تند شروع به حرف زدن کرد.
- اِاِاِ...تو که حاضر نشدی خاک برسرم پاشو لباستو عوض کنشوهر کردن که عزاداری نداره نگاه نگاه صورتش کمی آرایش بکن
با تندی وعصبانیت جواب دادم -همینجوری خوبم نه لباس می پوشم ونه آرایش می کنم همین که هست اصلا ببینم به حال تو چه فرقی میکنه من با کی ازدواج کنم نکنه سودی میبری ازاین کار یا می خوای پیش فامیلای شوهرت خود شیرینی کنی
خاله نگاه غضب ناکی به من انداخت و گفت:
-تو نمی فهمی من،مادرت وبابات نمی خوایم خونی ریخته بشه اصلا چرا سعید باید تاوان اشتباهات تورو بده فردا حسن سر راهشو بگیره ی بلایی سرش بیاره تازه خوبه بدونی پدر ومادرت به این کار راضی اند زود باش پاشو بیا بیرون زشته مهمونا منتظراند
نشستم رو تخته وبه صورت خیره شدم وپوزخندی زدم
- هه..زشت؟شما میفهمید زشت چیه اصن اونادر این حد هستن من برم خدمتشون ..نخیر خودمو تحقیر نمی کنم
romangram.com | @romangram_com