#تنهایی_رها_پارت_59

_کلافه و سرگردانازش جدا شدم فریاد زدم

- نه نه نه من ازدواج نمی کنم به حرف هیچ کس گوش نمی دم مگه من برده ام که میخواین به زور شوهرم بدین بابا ولم کنید...

صدام زورگه شده بود رفتم اتاقمو باتوان توانم کیفمو پرت کردم روتخت ..اه سعید چقدر به حضورت احتیاج دارم کجایی برگرد

_خاله وارداتاقم شد

- دختر چرا نمی فهمی اگه زن این پسر نشی این دفعه سعید وباباتو می کشه تو که به اندازه پدرت و سعید ارزش نداری که اینها به خاطر خودخواهی تو از دست برند...تازه انقدر هم که فکر می کنی این پسره بد نیست...وون دوستت داره خوشبختت میکنه

از حرف های خاله خیلی دلم شکست شکستن قلبم را احساس کردم مثل یک گنجشک ضعیف به دام افتاده بودم واقعا چقدر برای این خانواده بی ارزش شدم هرکس به فکر خودشه چرا منو درک نمی کنند...یه بار میگن خوبه ی بار میگن چاقو کشه خدایا من خوب بودنشو باور کنم یا بد بودنش.

چرا همه می گن من بی ارزشم یعنی جان من مهم نیست؟درسته سعید همه زندگی منه بابام دوست دارم ولی من چی می شیم؟بابا هم به جمع ما پیوست

-ما نمی خوایم پای سعید به این ماجرا کشیده بشه اون یکبار به خاطر تو زخمی شده اگه این دفعه بزنه بکشدش من چه خاکی به سر بریزم.می فهمی چی میگم ؟مثل دخترای عاقل به حرف ما گوش کنوبااین پسره ازدواج کن

صداشو بالا برد

_فهمیدی؟

باگریه به صورت خیره شدم

- نه نفهمیدم هر اتفاقی بیفته من زنش نمی شم خدایا چه گرفتاری شدم ها

با عجله برای اینکه از زیر نگاه های خشمگین آنها خلاص شوم ازاتاق زدم بیرون دوباره هرسه دنبالم آمدن موندم خاله چرا کاسه ی داغتر از آشه...تا دنبالم آمدن بیرون برگشتم اتاقمو در قفل کردم مامان سعی داشت چندبار وارد اتاق بشه که در را باز نکردم.

پشت در گفت:

- امشب میان قرار عقدو خریدو بزارند دستی به سرو صورتت بکش و از این اتاق بیا بیرون.

از توی اتاق فریاد زدم

- پس شما همه ی کاراتونو کردین مطمئن باشیداگه حالا مجبورم کنید روز عروسی به زندگی خودم خاتمه میدم مطمئن باشید... من که ارزشی برای شما ندارم...همش سعید همش خودتون پس من آدم نیستم ؟ اگه من بمیرم شما و سعیدو بابا زنده می مونید خلاص...

romangram.com | @romangram_com