#تنهایی_رها_پارت_58


_با عجله لباس هام پوشیدم و گریان کیفم وکه روی میز تحریر بود چنگ زدم واز اتاق خارج شدم مادر و خاله هردو به دنبالم دویدن...اشک بود از چشمان آبیم سرازیر می شد

خاله با پای برهنه توی حیاط به من رسیدوبازو گرفت

- کجا میری عزیزم صبر کن رهاچرا عجله میکنی کجا می خوای بری؟

با گریه و فریادبازومو ازدستش کشیدم

- معلومه میخوام برم خوابگاه ولم کنید شما چتون شده نمیخوام ازدواج کنم...اصن شما چرا دخالت می کنید؟

با سرعت به طرف در رفتم که بابا وارد شد

- به به رها خانوم چطوری دخترم ...کجا ؟چرا گریه کردی ؟از شدت عصبانیت قادر به پاسخ گویی نبودم دلم نمی خواست باکسی حرف بزنم بابا رو به مادر و خاله کرد.

_چه خبره صداتون تا توی کوچه میاد کمی صداتونو بیارین پایین زشته همش بحث می کنید

_از شدت ناراحتی بدنم می لرزید و رنگم به سفیدی گچ شده بودسعی کردم که از خانه خارج بشم که پدر بازویم را گرفت

-کجا میری دخترم همه چیز درست می شه بیا تو با هم صحبت می کنیم همه چیز درست میشه

_نه ولم کن من نمیخوام ازدواج کنم مگه زوره؟

_هنوز حرفم تمام نشده بود که با سیلی محکم مامان به خودم آمدم با این سیلی درسته صورتم سرخ شده بود ولی قلبم بیشتر جریه دار شد.

مامان فریاد زد

- مگه دست خودته ما صلاحتو بهتر می دونیمتو باید زن حسن بشی دوساعته داریم نصیحتش می کنیم باز سر حرف اولشه

پدر دستم را گرفت و به داخل برد بالحن آرامی گفت:

- اگه رها دختر منه به حرف باباش گوش میده و با او ازدواج می کنه مگه نه رها جان؟


romangram.com | @romangram_com