#تنهایی_رها_پارت_57
- من باید زن حسن بشم
شما که اول مخالف بودید نه مامان نه من زن این مرد پنجاه ساله نمی شم
مامان صداشو بالا برد
- کی گفته پنجاه سالشه همش سی و پنج سالشه تو باید قبول کنی..مگه من چندتا پسر دارم که بخاطر تو از دستش بدم
اشک امانم وبرید از شنیدن این حرف مادر قلبم شکست و زار زار به حال خودم گریستم...خانواده ی ما پسر دوست بودن ولی دلیل نمی شد من وبدبخت کنن در این حین زنگ در به صدا در آمد مادر بدون اینکه آیفن رو برداره در را باز کرد مثل اینکه منتظر کسی بود چند دقیقه بعد خاله ریحانه وارد شد و به مادر گفت:
_رها آمده ؟
_آره آمده ولی خیلی عصبانیه.
_خب عیبی نداره خواهر خودم راضیش میکنم
اشکمو باپشت دست پاک کردم اینا واقعا کمر به بدبخت کردن من بستن مثلا خاله میخواد چی بگه راضی بشم امرا..
عصبانی گریان لبهایم را در هم کشیدم و گفتم:
یعنی چی راضیش می کنم
مگه من تن به ازدواج اجباری می دم.اصلا به شما چه دخالت می کنید
خاله جلو آمد وبچه شودادبغل مامان وگفت :
- رها تو بزرگ شدی وقتشه ازدواج کنی خانه و زندگی تشکیل بدی اینقدر بزرگ هستی که بفهمی برای خانوادت باید ازخودگذشتگی کنی
با لج سرمو بالا انداختم
_نخیر نه بزرگ شدم نه میخوام خونه زندگی تشکیل بدم بابا دست از سرم بردارید
romangram.com | @romangram_com