#تنهایی_رها_پارت_56
- چه خبره صداتون تا سر کوچه میره ؟سعید اون پسره ی عوضیه چیزی حالیش نمیشه کله خره ..
من همینطور لبی تختو چنگ گرفتم بله باباو مامان راضی شدم منو فربانی کنن به همین راحتی سعید روبه بابا انگشت اشاره شو تکون داد
-ببین بابا احترامت واجبه ولی نمی زارم به رها زوربگیدو اجبارش کنید ..
بابا جوابی نداد واز اتاق وبعد از خونه بیرون زد
موبایل سعید زنگ زد ازتو جیبش گوشیشو برداشت
-الو ...جانم سلام ...باشه میام الان
تماسو قطع کرداز جایش بلند شد روبه مامان کرد
- ببین مامان خانوم من میرم بیرون ولی سعی نکنید مخ رها رو بزنید چون اگه اون راضی بشه من نمیزارم حتی اگه سرمم بدم
به طرف من چرخید
- رهای دادش ازچیزی نترس ونگران نباش نمی زارم مجبورت کنن
فقط بابغض نگاش کردم مامان کنار در اتاق ایستاده بود سعید رفت ودرچنان بست که شیشه ها لرزیدند
روبه مادر کردم با التماس گفتم: - مادر تورو خدا چرا می خواین بدبختم کنید من چرا باید زن کسی بشم که نه دوستش دارم نه هیچ تفاهمی باهاش دارم اصلا کجای ما به هم میاد؟
مامان جلو آمد وکنارم نشست
_ببین دخترم تو باید با حسن ازدواج کنی اون ادم بی سروپاییه می ترسم ی بلایی سر داداشت بیاره ...توحالا باهاش ازدواج کن گفتم که علاقه کم کم به وجود میادخودش میگه دوستت داره خب همین باعث میشه خوشبختت کنه
با شنیدن این حرف نزدیک بود چشمهام از حدقه دربیاداز تعجب زبانم بند آمدو به پت پت افتادم
romangram.com | @romangram_com