#تنهایی_رها_پارت_55
اجازه ندار مامان حرفش تمام بشه
_مامان چرا به رها گفتی بیاد خونه امروز که کار زیادی ندارم دلم نمی خوادبرم دفتر
چشمای آبی وخمارشو کوچیک کردو بلند شد ی دستشو به کمر گذاشت روبروی مامان ایستاد
-راستشو بگو مامان چرا زنگ زدی به رها بیاد مگه قرار نشد ازچاقو خوردن من چیزی بهش بگید
مامان صداشو بلند کرد
_سعید جان همینجوری دلم براش تنگ شده بود...مگه گناه کردم خواستم ببنمش ؟
سعید با خشم جواب داد.
_ببین مادر از حالا گفته باشم اون پسره حق نداره پاشو تو این خونه بزاره یا به خواهر من نگاه کنه.اگه سرمم بدم نمی زارم رهای دسته گلم زنش بشه شما چی فکر می کنید؟ به خاطر من می خواین اینو بدبخت کنین مرتیکه ی بیشعور فکر کرده شهر هرته جنازه ی رهارو رودششم نمی زارم
من از مشاجره ی بین سعید ومادر چیزهایی دستگیرم شد و بغضم ترکید
_ازدواج موضوع چی..می خواید منو بدید به اون پسره ی چندش؟ مامان من با اون ازدواج کنم مگه زوره مامان
مامان با عصبانیت رو به سعید فریاد زد
- مگه تو کار نداری؟
سعید با فریاد جواب داد
_نه کار ندارم اصلا نمی خوام کار کنم می خوام همینجا بشینم ببینم تو به این دختر بدبخت چی می گی ...حتما یه نقشه براش دارید
بعد روبه من کرد
گریه نکن آبجی نازم رها جان فکر نکن تنهایی من برادرتم وازت حمایت می کنم یعنی من اینقدر بی غیرتم؟به خاطر تحدید ی آدم بی دست وپا ولاشی خودموببازم وتورو قربانی کنم ؟
دراین حین بابا وارد اتاق شد
romangram.com | @romangram_com