#تنهایی_رها_پارت_50
- خانم به سلامت درخروجی ازاون وره پسرتم مثل خودت بی ادبه.
اونو رهنمایی کردبیرون تمام مدت پشت در اتاقم زانوهامو بااسترس بغل کرده بودم و اشک می ریختم ...خدایا میشه ازاین گرفتاری نجات پیدا کنم ؟
بعد از این مشاجره ها مادر حسن رفت.
دو روز به شروع کلاسا مانده بودو من همراه پدر و سعید و مامان به تهران رفتیم ...کمی خیالم راحت شد که دیگه حسن مزاحمم نمیشه اول خونه عمو رفتیم بعد از کمی استراحت همراه مامان وسایلم را به خوابگاه بردم.در دلم امید جوانه زد وخوشحال بودم که از دست حسن رها شدم وبه دکتر نزدیک تر با اینکه هیچ نمی دونستم که منو دوست داره یا نه ولی امیدوار بودو عصر آن روز همراه با خانواده به منزل آقای محسنی رفتیم.چه خانواده گرم و صمیمی داشتند آقای محسنی به من قول داد برام کاری نیمه وقت پیدا کنه.پدر و مادر مخالف کار کردن من بودن ولی من رضایتشونوگرفتم..دوست داشتم کم کم مستقل بشم
کلاسها شروع شد و من ازاینکه وارد ی محیط جدید شدم هیجان داشتم سخت مشغول درس خواندن شدم تصمیم داشتم که شاگرد ممتاز دانشگاه بشم
گهگداری شماره مطب دکتر و می گرفتم ولی متاسفانه منشی گوشی را برمی داشت و هر بار به بن بست می رسیدم گاهی که خیلی خسته می شدم به چهره نقاشی شده او نگاه می کردم و ساعت ها این قاب عکس را در آغوش می گرفتم و مدام با خودم می گفتم.چطور میشه پیداش کنمخدایا کمکم کن تا پیداش کنم
چند هفته از کلاسا گذشته بود ساعت شش غروب بود که از اطلاعات خوابگاه صدام کردند
-رها بیا تلفن داری
الو بفرمایید
-سلام دخترم حالت چطوره
؟
(جیغ کوتاهی از روی خوشحالی زدم)
_سلام مامان جون مرسی خوبم شما چطورید مامان چرا صدات گرفته مریضی؟
_هیچی مامان دیدی چطور بدبخت شدیم.
_دلشوره گرفتم
romangram.com | @romangram_com