#تنهایی_رها_پارت_49
چون حالم خیلی بدبودمادر اورژانس خبر کرد منو به بیمارستان رسوندن وقتی به هوش آمدم چهره نگران مادر سعید و پدر رو دیدم که نگران به من خیره شده بودند.مادر با ناراحتی اشک می ریخت و می گفت:
- طفلک بچم تواین چند روز اخیر چقدر بد آورد مدام از حال میره میترسم وضع قلبش بدتر بشه..خیلی ترسید ازاون پسره
سعید با دیدن من خوشحال گفت
- نگاه کنید چشماشو باز کرد.من میرم دکتر روخبر کنم
تندی ازاتا خارج شدچند دقیقه بعد دکتر برای معاینه من وارد شد و گوشی رو روی قلبم گذاشت و بعد از معاینه عینک مسطتیل شکلش جابجا کرد
- اگه اینجوری پیش بری وضع قلبت بدتر میشه و به عمل می کشه.کمتر نگرانی به خودت راه بده قلب شما فقط عصبیه بایدسعی کنید آرام باشید
روبه اعضای خانواده کرد
- شماهم باید مراقبش باشیدنزارید ناراحت بشه
مامان جواب داد
-چشم آقای دکتر کی مرخصه
دکتر به طرف در رفت وایستاد روی پاشنه چرخید
می تونید بعد اتمام سرُمش ببریدش
بعداتمام سرُم خونه برگشتیم دیگه از منزل خارج نشدم و به تلفن جواب نمی دادم.مادر حسن چند بار به منزل ما آمد ولی مادر با عصبانیت و ناراحتی ردش کردو بار آخر گفت:
_ببین خانوم دختر من به پسر شما هیچ علاقه ایی نداره تازه از این گذشته دختر من سنی نداره که زن پسر شما بشه بهتره یه دختر هم سن و سال خودش پیدا کنید براش.خواهش می کنم دیگه اصرار نکنید ما دختر به شما نمی دیم وسلام.
مادر حسن که گور گرفته بودجواب داد
- وا خانوم این حرفها چیه خیلی ام دلتون بخواد حسن دخترتونو بگیره سن وسال چی مگه ما همسن شوهرامونیم دختر نمی دید ندید فکر کردید دختر دیگه نیست؟همون له درد ترشیم نمی خوره
مامان عصبانی تر
romangram.com | @romangram_com