#تنهایی_رها_پارت_48




ماماندر دستی به سرم کشید وموهامو نوازش کرداشک از گونه هام فرو ریخت

_نه دخترم مگه دیونم



از این حرف مامان خیالم راحت شد.بعد از این ماجرا مدام تلفن به صدا در می آمدطوری بود که گوشی تلفن را قطع کردیم.

یک هفته به شروع کلاس مانده بودو من برای ورود به دانشگاه لحظه شماری می کردم.

یک روز صبح من و مامانبرای خریدراهی شدیم هنوز خارج نشده بودیم که ناگهان حسن جلوی در ظاهر شد.بدون سلام و مقدمه و با لحن تندی انگشت اشارشو به طرفم گرفت وباخشم تکان می داد

- ببین رها خانوم من به شما علاقه دارم اگه با من ازدواج نکنی قید داداش خوبتو باید بزنی

باصدای بالندی غرید

-فهمیدی؟

چاقوی از جیبش در آوردو جلوی صورتم گرفت و با فریاد ادامه داد

- با همین چاقو خونشو می ریزم.حالا می بینی خودت خواستی اینجوری بشه

بدون توجه به مادر ادامه داد - امشب مادرم میاد حرفاشو می زنه وای به حالت جواب رد بدیروزپارتو سیاه می کنم

من که از شنیدن این حرفا شوکه شده بودم قلبم به تپش افتاد وازحال رفتم ولی قدای مامانو می شنیدم از حال رفتم مامان حراسان منو بغل گرفت که زمین نیفتم با عصبانیت دستی به سینه ی حسن زدو هولش داد عقب وداد زد

-تو غلط می کنی بخوای به بچه های من آسیب برسون خودم نابودت می کنم گم شوازاینجا بور تا پلیس خبرنکردم

دیگه متوجه چیزی نشدم


romangram.com | @romangram_com