#تنهایی_رها_پارت_47

_مادر با ناراحتی به من خیره شد

-یعنی چی میل ندارم بخور تا کمی سر حال بیای.

در این حین صدای تلفن بلند شد ...مامان لیوان رو میز گذاشتورفت داخل سالن.. گوشی رو برداشت.

- بله بفرمایید:سلام حال شما چطورید...

به مرحمت شما.

لحن حرف مادر عوض شد نه-- خواهش می کنم.

_چی نه دختر من میخواد درس بخونه تا آخر هفته ام میره دانشگاه قصد ازدواج نداره خداحافظ شما.

_محکم گوشی روگذاشت.

_کسل و بی حال پرسیدم کی بود مادر از من خواستگاری کرد؟..خوب کردی ردش کردی من که قصد ازدواج ندارم.

_هیچی دخترم یه آدم بی خود دیشب باباتو به فوش گرفت حالا خواستگاری می کنه واقعا که خیلی پر روند.

من منظور مادر رو فهمیدم و با سختی کلماتی از دهانم خارج شد

- مادر مادر حسن بود؟

_بله دخترم میگه با اینکه پسرم دیروز خیلی کتک خورده اصرار داره زنش بشی

با عصبانیت از جام بلند شدم.

_ا مگه من مریضم زن یه آدم بیکار و بی ریخت بشم.پنجاه سالشه می خواد منو بگیره....

هراسان به مامان نزدیک شدمجلوی پاهاش زانو زدم دستاشو گرفتم

_مامانی یه وقت راضی نشی هامن نمی تونم زنش بشم ازش متنفرم ..ازش می ترسم

romangram.com | @romangram_com