#تنهایی_رها_پارت_45

-اون پسره توجشن دختر خاله ریحانه بود اون مزاحمم شد گفت باید بامن ازدواج کنی



سعید که بازوی کبود منو دید به رگ غیرتش برخورد و از جا بلند شد و با عصبانیت فریاد زد غلط کرده که دست به خواهر من زده از دستش شکایت می کنم.نیست ونابودش می کنم الان میرم پدرشو در میارم



پدرشو در میارم ببین دست این دختر چیکار کرده

خواست از منزل خارج بشه که مامان وبابا به زور نگهش داشتند پدر که همیشه آرام به نظر می رسید مثل آتیش گور گرفته بود گفت:

_نه سعید جان کار تو نیست خودم باهاشون صحبت می کنم و اگه دیدم به پر رویی خودش ادامه میده از دستش شکایت می کنم

سعید دوباره فریاد زد رگ گردنش بلند شده بود.

_به خواهر من دست درازی کرده بیچارش می کنم می کشمش

قلبم به شدت درد گرفته بود و تنگ نفس می شدم جلوی چشمام تارشده بود مامان جیغ زدودودستی زد تو صورتش

-ای وای خدا بچم ازدستم رفت باید بوسونیمش بیمارستان

زارزار گریه میکردسعید منو از مبل جدا کردو به آغوش کشید سرم تو سینه ی پر محبت دادشم قرار گرفت وبه سرعت ازدر خارج شد وبه طرف دررفت بابا ومانم دنبالش منو سوار ماشین کرد.. به بیمارستان که رسیدیم متوجه چیزی نشدم از بس حالم بدبود که نمی فهمیدم کجا هستم.بعد از چند ساعت وگرفتن نوار قلب وسرُم وچندآمپول به خانه برگشتیم هنوز وارد نشده بودیم که تلفن به صدا در آمد پدر گوشی را برداشت.

_بله بفرمایید:

صدای خانمی به گوش می رسیدکه بلند بلند فریاد می کشید

- این چه بلایی سر پسرم آوردید از دستتون شکایت می کنم.

پدر با آرامش جواب داد

- اول سلام دوم اینکه من باید از دست شما شاکی باشم نه شما...پسر شما هیچ حقی نداشته سر راه دختر من وسد کنه

romangram.com | @romangram_com