#تنهایی_رها_پارت_43
_نه عزیزم من دوستت دارم من می خوام باهات ازدواج کنم.
_از شنیدن این حرف بدنم داغ کرده بودو به خشم آمدم با لحن مسخره
_من من با تو ازدواج کنم عمرا گمشو ببینم
از ماشین پیاده شد و به طرفم آمد اه اه چه بوی بدی می دادبوی نفت و بنزین ..لباس کثیف و به هم ریخته خیلی جدی روبه روم ایستادو وذل زد به چشمام
_ببین خانوم به ظاهر محترم من تا با تو ازدواج نکنم دست بردار نیستم اگه پیشنهادمو قبول نکنی هرچه دیدی از چشم خودت دیدی.
واقعا داشت تحدیدم می کرد بااینکه ترسیده بودم خودمو قوی جلوه دادم دادزدم
-مثلا چه غلطی میکنی؟
همینطور که در حال مشاجره بودیم چند مرد جوان که از اونجا رد می شدند متوجه دعوای ما شدند جلو آمدند و یکی از اونها گفت:
_خانوم مشکلی پیش آمده؟
_خوشحال شدم به دادم رسیدند با ترس گفتم:
بله آقا از صبح تا حالا دنبالمه و مزاحمم میشه.
هنوز حرفم تمام نشده بودجلو آمد ورو
_به شما ربطی نداره موضوع خانوادگیه.
داشتم ازحرص منفجر می شدم -نه آقا دروغ می گه چه فامیلی چه خانواده ای رو بهش کردم
-دیونه من با تو ازدواج نمی کنم برو گمشوآشغا عوضی
بی شرمانه جلو آمد و بازوهامو گرفت وفشار داد ازلای دندونهای زدش غرید
_مگه می تونی؟
romangram.com | @romangram_com