#تنهایی_رها_پارت_4
_نگاهی بالبخند به من انداخت و گفت :عیبی نداره ولی توی مدرسه ی چیزی بخور تا ضعف نکنی.
_خیلی خب مامان داری لوسم میکنی ها.
_رها جان نمیخوام وضع قلبت بدتر بشه دخترم باید همیشه مراقب خودت باشی اگه تقویت نشی حالت بدتر میشه.
_باشه مامان جان حالم خوبه.
_با مادر از خانه خارج شدیم در بین راه از هم جدا شدیم از اینکه صبحم رو با خبرخوش بچه دار شدن خاله ریحانه شروع کرده بودم خوشحال بودم چون درس مهارتی ام زیاد بود در هفته سه روز از صبح تا عصر در مدرسه حضور داشتم به همین دلیل با خودم غذا می بردم
مدت یکسال بود که دچارناراحتی قلبی شده بودم که ابتدا زیاد هم وخیم نبودولی گاهی حالم بدمی شد به همین دلیل مامان اجازه نمی داد بیرون از خانه غذا بخورم می ترسید غذا یا ساندویج بیرون به من نسازه وحالم بد بشه.
_به مدرسه که رسیدم توی حیاط منتظر آذین ماندم با دیدنش به طرفش حرکت کردم سلام آذین
_سلام رها چطوری؟
_خوبم مرسی امروز خیلی خوشحالم.
_خبری شده؟
_اره خالم بعد چند سال صاحب بچه شده.
_خب مبارکه شیرینی یادت نره خانم
_چشم حتما.
_هردو سرکلاس حاضر شدیمو همین طور مشغول صحبت کردن بودیم که معلم وارد کلاس شود با ورود معلم حرف ماهم تمام شد و سرجایمان نشستیم کارهای عملی مامعمولا خیلی طول می کشید و بیشتر زنگ های تفریح ترجیح میدادیم که کارمان را ادامه بدیم ظهر موقع ناهار من و آذین روی یکی از میزهای نقاشی غذا رو چیدیم و مشغول خوردن شدیم.
_آذین از من پرسید
-رها راستی نگفتی چرا دیروز اینطور با عجله مغازه لوازم التحریری رو ترک کردی ؟
romangram.com | @romangram_com