#تنهایی_رها_پارت_3

_آخ آخ چه کسالت سختی خوب بود بیرونت کشیدم ها

_از حرکاتش به خنده افتادم

سعید تو چقدر برادر خوبی هستی برای خندیدن من چه کارهاکه نمیکنی

- خب داداش بزرگ یعنی چی اگه نتونه مشکل خواهر کوچکوشو حل کنه .به هرحال رها جان اگه مشکلی داشتی بامن درمیان بزار باشه

_سرمو پایین انداختم وگفتم:

- باشه چشم

اون شب هم مثل هرشب کمی از درس های سال گذشته رو مرور کردم وگاهی هم فکرم مشغول اون مرد جوان می شدو سریع خودم رو بادرس سرگرم می کردم ساعت دو و نیم شب بودکه خسته روی تخت افتادم و به خواب رفتم صبح با صدای مادر که می گفت:

-رها یا الله پاشو مدرست دیر میشه پاشو دیگه با سختی چشممو باز کردم به مادر سلام دادم

_مادر با خوشرویی جواب داد سلام دخترم حالت بهتر شده؟پاشو دیرت میشه ناهارتو حاضر کردم و توی ظرف گذاشتم یادت نره باخودت ببری مدرسه من باید برم بیمارستان دیشب آقا علی زنگ زد و گفت: خالت فارغ شده و یه دختر آورده باید برم پیشش

_با خوشحالی سرجام نشستم وگفتم وای مامان راست میگی ؟چقدر خوب بعد از پنج شش سال صاحب بچه شدند چقدر خبر خوبی بود.

_ا دختر تو که هنوز نشستی پاشو مدرست دیر شد .

با عجله از جام بلند شدم لباسام رو پوشیدم وبه طرف دستشویی رفتم کمی آب به صورتم زدم و ظرف غذامو برداشتم و از آشپژخانه خارج شدم که مامان صدام کرد

_رها بدون صبحانه میخوای بری مدرسه کجا با این عجله خانوم اول صبحانه بعد مدرسه.

_ملتمسانه نگاهش کردم مامان مدرسم دیر میشه .

_نخیر دیر نمیشه اول صبحانه بعد مدرسه زود باش .

_میدونستم به این سادگی نمیشه از دستش خلاص بشم لیوان شیر رو سر کشیدم نگاهی به مادر کردم وگفتم:

-دیگه نمیتونم.

romangram.com | @romangram_com