#تنهایی_رها_پارت_39
_ا به به می خوای شرکت بزنی؟کار خوبی می کنی. خب رها جان مثل اینکه خیلی خوشحالی که دانشگاه قبول شدی؟
من که از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم جواب دادم.
_بله خیلی خوشحالم
_خب الحمد الله فردا خودم همه کاراتو درست میکنم
دوباره روبه سعید کرد
_سعید جان پدر چطوره خوبه انشاالله؟ چرا خودش به ما افتخار نداد؟
_نه خواهش می کنم این حرفا چیه خوب هستن سلام رسوندن راستش مرخصی نداشت به همین دلیل من همراه رها اومدم
_خب اشکالی نداره خوش اومدید
_آیدا هم کنارم نشست و از چطور درس خوندنش برام گفت :من که قبلا با آیدا آشنا شده بودم احساس راحتی می کردم فردا صبح من وسعید همراه آقای محسنی به دانشگاه رفتیم آقای محسنی سفارش مارو کردسعید همه کارهای مربوط به دانشگاه و خوابگاه رو برام انجام داد بعد از انجام کارها سعید پیشنهاد کرد بریم سینما من که دیگه دقدقه درس خوندن نداشتم پذیرفتم ناهار رو هم بیرون خوردیم یک روز در تهران ماندیم کلاسهایم پانزده مهر شروع می شد.به همین دلیل همراه سعید به خانه برگشتم.
سعید همه ی کارهای دفتر مهندسیشو انجام داده بود و چیزی به افتتاح نمانده بود من و دختر خاله هام دفتر رو تزیین کردیم روز افتتاح دوست های سعید آذین وخانوادش خاله ها و دایی آمده بودند.
جشن سبک ولی خوبی بود حالا سعید از نیمچه مهندسی در آمده بودو برای اولین بار اونو آقای مهندس صدا کردم
-آقای مهندس اینم کادوی شما
سعید باخوشحالی بغلم کردو بوسید
-وای خدا بلاخره مهندس صدام کردی ممنونم
تابلوی بزرگی از همون اسبی که دکتر انتخاب کرده بود برای سعید کشیدم و به او هدیهع دادم.چند روز بعد به خواستگاری آذین رفتیم
سعید زودباش بابا خوش تیپی دادش بیا دیگه
هنینطور که کراوات نوک مدادیشو درست می کرد
romangram.com | @romangram_com