#تنهایی_رها_پارت_38


صدای مامان بود

رها دخترم مبارکه ببا بابا جان چرا گریه ؟

صدای هرسه اعضای خانوادم منو آرام کرد که به فکر من بودن

_یک هفته فرصت برای ثبت نام داشتم چون پدر مرخصی نداشت دوباره زحمت به گردن سعید برادر عزیزم افتاد.شب قبل رفتن آذین رو دعوت کردم خونه هردو خوشحال بودیم رفتیم زیر درخت گیلاس نشستیم سعید هم بعد نیم ساعت به ما پیوست و با شوخی گفت:

_به به شاهزاده خانومها خوش میگذره دیگه ؟

- چرخی زدم

از کی تا حالا غلامان قصر به خودشون اجازه دادند با شاهزاده خانوما حرف بزنند؟

سعید روی یک زانو نشست و یک دستشو به سینه و دست دیگه رو روی زانو زد

_جسارت منو ببخشیدبانو

_منم ایستادم

-باشه تکرار نشه

آذین از این نمایش لذت برد و حسابی خندید به وضوح چشمان آبی سعید رو می دیدم که چقدر از دیدن شادی آذین خوشحاله و به حال آذین غبطه می خوردم که عشقش در کنارشه وبه زودی با هم ازدواج می کنند ولی خوشحال بودم که برادرم به آرزوش می رسه پس این موضوع کمی قلب بیمار منو تسکین می داد



صبح زود عازم تهران شدیم بابا آدرس دوست قدیمشو که استاد دانشگاه بود و در همان دانشگاهی که قرار بود من تحصیل کنم کار می کرد به ما داد البته رفت و آمد خانوادگی هم با هم داشتیم حدود دوساعت در راه بودیم وقتی به خانه ی آقای محسنی رسیدیم با استقبال خوب خودش وخانوادش روبه روشدیم آقای محسنی حدود پنجاه سال سن داشت مردی شاد با موهای جو گندم خانومش خیلی جون تر به نظر می رسید آیدا دختر بزرگش بود که اوهم امسال کنکور قبول شده بود ناصر هم پانزده سال سن داشت کلا خانواده خون گرم و با محبتی بودند بعد از اینکه کمی استراحت کردیم آقای محسنی شروع به صحبت کرد.

_خب سعید جون شنیدم درست تمام شده ؟ارشدتو گرفتی به سلامتی؟

_بله با اجازتون البته یکی دوهفته ای هست که دنبال جای مناسبی برای شرکتم می گردم ولی برای تایید مهرم بایدچندتا امتحان بدم.


romangram.com | @romangram_com