#تنهایی_رها_پارت_36
_سعید خندید
_وقتی از چیزی مطمئنم چرا بپرسم خوب می دونم هردوتون قبولید زود باشید دیر میشهاز این حرف سعید امیدوار شدم .به نظرم خیلی خوب جواب دادم..گل از گل آذینم شکفت
_حالا کجا میخوایم بریم؟
_یه رستوران خوب بعد این همه زحمت وشب نخوابی امروز آزاد شدید
روبه آذین کردو بالبخند گشادی ادامه داد
- البته منم اسیر رها خانوم بودم امروز روز آزادیمه
_آذین از این حرف خنده اش گرفت
_رها منظور آقا سعید چیه؟بلند خندیدیم
— اخه سعید بیچاره توی این مدت واقعا کمکم کرده حتی بعضی از شبها تا صبح با من درس می خوند ریاضی،زبان خارجه و چیزهای دیگه امروز صبحم که قبل از من بیدار شده بود حاضر روی سرم ایستاد وبیدارم کرد تازه صبحانه ام برام حاضر کرد.اینه که میگه امروز روز آزادیشه
_آذین هم خندید وباصدای آرامی گفت:
- خوشبحالت چه برادر خوبی داری برادرای من که از این کارا بلد نیستند.
با شیطنت گفتم حسودیت نشه برادر من قراره شوهرت بشه به چیزی که مال خودته حسودیت میشه؟
از این حرف من آذین خجالت زده سرشو پایین انداختوصورتش سرخ شدسعید که از خجالت آذین با خبر شده بود و از توی آیینه ماشین اونو زیر نظر داشت با دست روی پام زد
_رها بس کن اذیتش می کنی سرمو به حالت رقص تکان دادم.
_به به حالا آشکارا ازش طرفداریم می کنی پس مبارکه دیگه
سعید حرف رو عوض کرد وپرسید
romangram.com | @romangram_com