#تنهایی_رها_پارت_30


_آره حتما قبول میشی رها کم فکر وخیال بکن ببین چقدر ضعیف شدی.

صدای مامان از توی خونه بلند شد

- شام حاضره بیاین تو بچه ها.

هردو بلند شدیم و به داخل رفتیم.سعید برای من خیلی زحمت کشیده بودحتی گاهی اوقات تا صبح بیدار بود و کمکم می کرد.

شب جشن بود خاله ریحانه در لباس صورتش می درخشید دختر کوچلوشو در آغوش گرفته بود به پیشواز ما آمد دخترکوچیکشو بغل کردم چه زیبا ومعصوم بودچشمانش خاکستری بودمژه های بلند و پری داشت همسر خاله ریحانه هم خوشحال وخندان به خانومش ملحق شد تا به میهمان ها خوش آمدگویی کند بعد از پنج سال این کودک زندگیشو نوشاد کرده بود خونه به طرز زیبایی با بادبادک تزیین شده بود بعضی ها می رقصیدن بعضی هام دست می زدن همه شاد بودند من کنار دختر خاله هام صدف ودنیا نشستم صدف دانشجوی سال اول کامپیوتر بود و دنیا دانشجوی سال دوم حسابداری تقریبا ازنظرسنی نزدیک بودیم به همین دلیل خیلی باهم راحت برخورد می کردیم

صدف پا روی پا گذاشت وروبه من

-خب رها خاله می گفت:خیلی درس می خونی.

_آره امیدوارم که قبول بشم.

دنیا دستی روی شانه ام زد وگفت:

_ای بابا تو دختر زرنگی هستی حتما قبول میشی.

_امیدوارم.

_دایی علی وخانومش مجلسو گرم کرده بودند هر دو خیلی زیبا می رقصیدن خاله آرزو هم از مهمان ها پذیرایی می کرد.البته بعضی از مهمان هارو نمی شناختم با اشاره مادر از جام بلند شدم و به طرفش رفتم.

_بله مامان کاری داشتی؟

_رها جان ایشون خانوم محمدی هستند وقتی کوچیک بودی همسایشون بودیم

به خانم بغل دستش اشاره کرد

سری تکان دادم ولبخندی زدم


romangram.com | @romangram_com