#تنهایی_رها_پارت_29
وقتی دیدم خیلی اصرار می کنه قبول کردم.لبمو جمع کردم
_فقط یک ساعت بیشتر نمی مونم ها.
مامان گونه ام را بوسید ولیوان شیرو دستم داد رفت داخل خونه چشمم به درخت گیلاسم افتاد هر وقت این درختو می دیدم به یاد دکتر می افتادم شبی که فهمیدم که چقدر عاشقانه دکتر رو دوست دارم از شکوفه ی درخت چیدم با خودم گفتم این درخت بهار زندگی منه احساس می کردم درخت به خاطر حس قشنگ عاشق شدنم خوشحال وشاده شاخه های ضعیف و کوچکش منو یاد عشق نو پای خودم می انداخت عشق که با خون وپوستم آمیخته شده چقدر زیباست کسی را دوست داشتن وبرای دیدنش لحظه شماری کنی من عاشق شخص ناشناسی شده بودم که تنها دوبار به مدت خیلی کوتاه دیده بودمش و فقط یک کارت ویزیت از او داشتم در این فکر بودم که با صدای سعید متوجه تاریک شدن هوا شدم.
_سلام رها خانوم چطوری با کتابات چکار می کنی دستمو بالا بردم وکمرو کش دادم.
_سلام دادشی دارم نکته هایی که تو این مدت یادداشت کردم مطالعه میکنم.
-خوبه اگه مشکلی داشتی به من بگو امشب هوا خنکه مگه نه.
سعید می خواست وارد خانه بشه
_سعید ؟
مهربان وبا محبت جواب داد.
_جانم چیه؟
آمدوکنارم نشست و ادامه داد -بگو مشکلی داری
با صدای آرام گفتم
-مشکلی ندارم به نظر تو قبول میشم؟
سعید اخمی کرد ومنو بوسید
_این چه حرفیه می زنی رها من مطمعنما که قبولی قبول
_سعید من میخوام فقط تهران قبول بشم می فهمی.
سعید که فکر می کرد من بخاطر اساتید خوب وامکانات زیادش می خوام تهران قبول بشم چشم به نگاه نگرانم دوخت و گفت:
romangram.com | @romangram_com