#تنهایی_رها_پارت_26
-راستی سعید میشه اون روز مام بیام دانشگاهت؟
_بله مادر چرا که نه خیلی ها میان.
من به شوخی به مادر گفتم: ----دست پسرتو بگیر مادر اون روز خیلی شلوغه گمش نکنی.
سعید هم خنده بلندی کرد و به مسخره رو به مادر کرد
-خودت خوبی؟
رو به مادر شد
-مادر دیشب دیونه شده بود ساعت سه نصف شب نقاشی می کشید.اونم نقاشی کی!چهره یه مرد رو کشیده بودفکر می کنم به خوابش اومده بود و ازش خواهش کرد رها خانوم لطفا چهره منو بکش.
با عصبانیت از جام بلند شدم و رو به سعید کردم
_سعید خان لطفا بفهم داری چی میگی خودتو مسخره کن از آشپزخانه خارج شدم و به اتاق پناه بردم و بی اختیار شروع به گریه کردم بعد از چند دقیقه سعید وارد اتاق شداز دیدن من در او وضعیت جلو آمدروبروم نشست شانه هامو گرفت:با صدای مهربان گفت:
_رها گریه می کنی؟از حرف من ناراحت شدی؟باور کن منظوری نداشتم نقاشیت خیلی قشنگه با انگشت سبابه اشکم را پاک کرد و ادامه داد حالا که اینجوری شد همین امروز این نقاشی رو برات قاب می کنم تا به دیوار بزنی خوبه حالا دیگه گریه نکن بخند تا خیالم راحت بشه.
_خنده ی کوتاهی کردم و گفتم از حرف تو ناراحت نشدم فقط کمی دلم تنگ شده بود.
صورت سعیدو بوسیدم و با لبخند ادامه دادم
- واقعا برام قاب میکنی؟
_لبخندی زد
- اره قول میدم همین امروز .
خوب می دونست دل منو بدست بیاره کلا انسانی با احساس و روشن فکر بود و من همیشه عقایدشو می پسندیدم.
romangram.com | @romangram_com