#تنهایی_رها_پارت_25
_خب معلومه رنگ چشمش
روشن وبراق به همین خاطر کمرنگه چون با مداد کنته کشیدم نمی شه رنگی کنم دیگه.
ساعت چهار صبح بودسعید کارش تمام شد و منم خوشحال از اینکه توانسته بودم چهره ی محبوبم رو به این زیبایی نقاشی کنم.آره ..باورم نمیشه بادوبار دیدن دلباخته شده باشم به رختخواب رفتم و از شدت خستگی زود خوابم برد.
خوشبختانه جمعه بود من وسعید تا ساعت یازده در خواب بودیم با صدای مادر بیدار شدیم.
_پاشید تنبلا ظهر شده شما هنوز خوابید.
سعید زودتر از من بلند شد واتاق رو ترک کردو من برای شستن دست وصورتم رفتم توی حیاط آب سرد بود و باد بهاری به صورتم می زد روحم جلا پیدا کرد.مادر با سرعت بیرون آمد وگفت:
_هوا سرده دخترم مریض میشی بیا تو
_نه مادر ماه دوم بهاره سرما کجاست.
_تو هنوز جوانی و نمی فهمی یا الله زود بیا تو هنوزم گاهی اوقات بارون میاد.
چشمی گفتم و وارد خانه شدم صبحانه وناهارو با هم خوردیم سعید نگاهی به من انداخت و گفت:
-خوبه حالا جمعه است اگه روز عادی هفته بود هردو از مدرسه ودانشگاه عقب می افتادیم.
_مادر رو به سعید کرد و گفت:
سعید مادر کی پایان نامتوتحویل میدی سعید لقمه در دهان گذاشت و با دهان پر جواب داد.
_دوهفته دیگه
-پس خوبه تا اون موقع هوا خوب میشه و یه جشن حسابی برات می گیرم
خوشحال ادامه داد
romangram.com | @romangram_com