#تنهایی_رها_پارت_23

_اره میدم.

_ابروهامو در هم کشیدم لبامو فرو بردم و گفتم

-قول دادی باید به من گیتار زدن رو یاد بدی و یه گیتار خوش دست برام بخری.

_گیتار!باشه قبول از همین فردا شروع می کنیم ولی وقتی کامل یاد گرفتی گیتار میگیرم برات

_باشه گیتار رو وقتی یاد گرفتم بخر خب راستی مامان و بابا میدونند که تو همچین تصمیمی گرفتی؟

_نه اول خواستم که نظر آذین رو بدونم بعد بهشون بگم البته میدونم که اونا راضی اند.

_پس من فردا با آذین حرف میزنم.

_چند دقیقه بعد هر دو به داخل خونه رفتیم.ساعت دو ونیم شب بود وسعید هنوز مشغول نوشتن متن پایان نامه اش بود خدا کنه موفق بشه خیلی زحمت می کشه.مطالعه من تمام شد و روی تخت قرار گرفتم.خوابم نمی برد به فکر رفتار وحرکات امروزم بودم دوباره مدل اسب را جلویم گرفتم و به او خیره شدم اسب روی دوپای عقب ایستاده بود و پاهای جلویش را به طرز زیبایی جمع کرده بود یال سفید رنگش که همه به یک طرف افتاده بود.دم بلند پرپشتش که روی زمین کشیده شده بود همه زیبایی این منظره را چند برابر کرده بود سعید که متوجه من شد صدام زد از شنیدن صدایش تکانی سخت خوردم و سر جایم نشستم.



لرزان وبا چشمهایی که از حدقه در آمده گفتم

-بله

سعید جلو آمد و دستمو گرفت.

_چیه ترسیدی؟ببخشید خانومی آبجی گلم نمی دونستم تو فکری عزیزم.

_نفس عمیقی کشیدم

- نه نترسیدم کاری داشتی؟

_فکر کردم که داره خوابت میبره گفتم این مدل رو ازت بگیرم که بخوابی چقدر قشنگه می تونی ای مدل رو برای افتتاحیه شرکتم تمام کنی هرچقدر بخوای دست مزدبهت میدم.

_لبخندی زدم

romangram.com | @romangram_com