#تنهایی_رها_پارت_17

ساعت 1 بود که از مدرسه خارج شدیم و به طرف مغازه به راه افتادیم.قلبم داشت از سینه بیرون میزد. تند تند میزد برای اینکه آرام شوم قرصم رو در آوردم و زیر زبان گذاشتم به مغازه که رسیدیم با جمعیت زیادی روبه رو شدیم.اخه مدرسه ما تعطیل شده بودند.وارد مغازه که شدیم اطرافمو نگاه کردم ولی ندیدمش ندیدم نگاهی ناراحت کننده به آذین انداختم وسرم را تکان دادم آذین دستم را گرفت -آرام باش الان پس می افتی

به خودم مسلط شدم کمی صبر کردیم تا مغازه خلوت شد مغازه دار نگاهش به ما افتاد .

- بفرمایید چیزی لازم دارید؟

هردو سلام کردیم وآذین گفت: ببخشید دیروز به زحمت افتادید.

- نه بابا خواهش می کنم این حرفا چیه کاری نکردیم.

جلو رفتم ببخشید

- آقا من مدل اسب میخوام میشه مدلهاتون رو ببینم .

بله البته مدلهارو جلوی دستمان گذاشت و به سراغ مشتری های دیگه رفت.

تودلم آشوبی به پا بود ومدام زیر لب میگفتم اینم از شانس من نکنه رفته تهران و من دیگه نمی بینمش در این فکر بودم که مغازه دار با خنده وخوشحالی گفت:سلام امین جان دیر اومدی.

از شنیدن اسمش تنم لرزید قلبم وای صداشو می شنیدم سرجام خشکم زد نمی تونم برگردم و از آمدنش مطمئن شم وآذین دستمو فشرد آرام درگوشم گفت:

- خانوم عشقت اومد،لبمو گاز گرفتم

-هیس یواش حرف بزن آذین

از کنارم رد شدو پشت میز ر



فت وبا مغازه دار دست داد خدای من چقدر

نزدیکم بود از بوی عطرش دیوانه شدم بی هدف مدلها رو کنار می گذاشتم و به هیچکدام توجه نمی کردم وبا صدایی به خودم آمدم.

- به به خانوما حالتون خوبه

romangram.com | @romangram_com