#تنهایی_رها_پارت_15
هیچی امروز خالت و از بیمارستان میارن خونه گفتم:بعد ظهر توام بیای اونجا نمیدونی چه دختر تپل و خشگلی داره.
با شوخی گفتم:
- ا خوشگلی داره خب مامان سعیدو بزار تو جایخی تا اون بزرگ بشه عروس خوبی میشه ها.
سعید چشم غره ای زد و به آذین اشاره کرد و لبشو گزید.
ادامه دادم
- خب بابا نمیخوای بگو نمیخوام زن گرفتن که زورکی نمیشه.
سعید از آشپزخانه خارج شد ومنم بلند شدم ودنبالش دویدم وازپشت آویزونش شدم -سعید ؟داداشی ...واقعا نمیخوای با دختر خاله عروسی کنی؟
سعید دستامو بازکردازدور گردنش ونگاه خبیثی به انداخت که پابه فرار گذاشتم دویدو من با فریاد مبل هارو دور می زدم و داد می زدم
-مامان بگو سعید ولم کنه...اااا زشته سعید مهمون داریم ها
همینطور که مبلهارو بالاپاین می کردیم جواب داد
-بچه پرو میخواد برام زن بگیره قه قه می خندیدیم
صدای مامان در آمد
- ولش کن بچه م قلبش ناراحته.
_آذین از حرکات ما به خنده افتاده بود.
_بعد نیم ساعت حاضر شدیم و همراه سعید سوار ماشین پراید سفیدش شدیم.
من صندلی جلو کنار سعید نشستم و آذین پشت نشست کمی از حرکتمان نگذشته بود که سعید خیلی جدی رو به من کرد
- اولا کم شیطونی و بدو بدو بکن دوما سر چیزای بیخودی عصبی نشو برات خوب نیست من نمی فهمم دختر تو این سن اینقدر شیطون؟
romangram.com | @romangram_com