#تنهایی_رها_پارت_118
بسته رو به طرفم گرفت
_نه خواهش می کنم شما به خاطر کار من به این وضع افتادی.هردو مشغول تعارف کردن بودیم که استادبا عجله گفت:
_بسه دیگه کم تعارف کنید
دخترم برو عوض کن زود باش رها جان می رسونمت خوابگاه اونجا لباساتو عوض کن اگه این لباس نو رو بپوشی اینام رنگی میشه اول برو حمام بعد اینارو بپوش.
کمی به خودم نگاه کرد لب و لوچم آویزون شد
_راست می گید استاد باشه چشم
دلم نمی آمد از دکتر جدا بشم ولی ناچار بودم کاش این وضع پیش نمی آمدتا بیشتر پیشش می ماندم.با خداحافظی از دکترمن و استادهردو به طرف خوابگاه به راه افتادیم استاد خیلی تند رانندگی می کردتا من زودتر از این وضع خلاص بشم سر راه ازمغازه رنگ فروشی برام تینر خرید تا وقتی که رسیدم بااون رنگهای روی بدنم راپاک کنم به خوابگاه که رسیدیم از استاد خداحافظی کردم و وارد شدم مسئول خوابگاه از دیدن من شوکه شد.
_چی شده رها جان چه اتفاقی برات افتاده حالت خوبه؟
طولی نکشید که همه ی بچه ها دورم حلقه زدند.
_بابا هیچی نیست پام رفت توی یه سطل رنگ حالا کاری نداری برم حمام.همه مات و مبهوت به من نگاه می کردند.از پله ها بالا رفتم طیبه و ساحل و نسیم هرسه به دنبال من بالا آمدند.بلا فاصله بعد از ورود به اتاق با همان لباس های رنگی وارد حمام شدم...هر سه دوستانم برای پاک کردن رنگ به کمکم آمدند.طیبه گفت:
رها جان نگفتی چرا اینطوری شدی؟
_باشه همه چیز رو براتون میگم.ولی توروخدا منو از دست این رنگها خلاص کنید.خسته شدم از بوی این رنگها سرم درد گرفت بخدا...زودباشید می خوام ی خبر خوب بدم بهتون با خوشحالی ادامه دادم
- امروز با استادرفتم همون مطبی که قرار بود منشی بشم حدس بزنیدکیو اونجا دیدم.
هرسه با هم گفتندکیو دیدی؟
بچه ها مشغول تمیز کردن رنگهاشدن محکم دستامو به هم کوبیدم
romangram.com | @romangram_com