#تنهایی_رها_پارت_114
_چهره ی شما برای من تا حدودی آشناست ولی یادم نمیاد کجا شما رو دیدم
من سرمو پایین انداختم و وانمود کردم چیزی یادم نمیاد که ناگهان صاف ایستاد وباصدای بلندتری گفت:
_بله یادم آمد شمارو قزوین دیدم مغازه یکی از دوستانم برای خرید مدل چندبار آمدید اونجا یادتون اومد
یا خدا یادشه پس یادشه سعی کردم لرزش خفیف بدنمو کنترل کنم ..به خودم مسلط شدم خومو متفکرانه نشان دادم یعنی حالا اونو شناختم.
_اها بله یادم اومد
_خوبه وضع قلبت اون چطوره مثل اینکه چند دقیقه پیش دم در حالتون بد شددرسته؟
_نه نه حالم خوب بود کمی سرم گیج رفت فکر می کنم از بوی رنگ بود
آقای محسنی نگاهش بین ماردوبدل شد
-پس شما همدیگر رو می شناسید؟
من هنوز از دیدن دکتر شوکه بودم نه می تونستم درست پاسخ بدم نه می تونستم درست حرفی بزنم می ترسیدم اشتباه بکنم.دستای لرزانمو به هم گره کردم نکنه کسی بفهمه چه حالی دارم
دکتر در جواب آقای محسنی گفت:
- بله ماهمدیگرو قبلا در قزوین دیدیم مغازه یکی از دوستانم بودم که با ایشون آشنا شدم.البته اون روز حال خانوم کمی بد شد من کارت ویزیتم رو دادم تا اگه دوست داشت به من مراجعه کنه که اینطور نشد..اون روز بعد رفتن ایشون بودو نگران حالش بودم.
آقای محسنی چند بار سرش رو تکان داد
_اهاکه اینطور خوبه دکتر جان حالا که همدیگرو می شناسید..پس راحت تر می تونید باهم کار کنید.قبل رفتن ما وشروع کار خانوم آزادی بهتره که حقوق و ساعت کار ایشون رو تعیین کنیدجنگ اول به از صلح آخره دکتر چندقدم جلو آمد روی یکی از صندلیهای چرمی نشست وپا روی پا انداخت ..وای خدا قلبم ...با لبخند و نگاهی نافذرو به من کرد
_بله استاد شما راست میگید من صبحا بیمارستان هستم و عصرها از ساعت پنج تا نه شب اینجام اگه رها خانوم مشکل رفتو آمد داشته باشه خودم میرسونمشون یا سرویس می گیرم..
خدایا تحمل اون نگاه کهربایی ونداشتم دیگه صداشو نشنیدم پول وحقوق برام مهم نبود مهم پیدا کردن گم شده ام بود
romangram.com | @romangram_com