#تنهایی_رها_پارت_110


ترم جدید شروع شد و من سخت مشغول درس خواندن شدم به هیچ چیز توجه نداشتم تونستم این ترم را هم با موفقیت به پایان برسانم و باز نفر اول دانشگاه بشم.خانوادم از این که من همیشه در درسهایم موفق هستم خوشحال شدند.تابستان برای تعطیلات به خانه برگشتم هر روز افسرده تر می شدم.گاهی برای پیاده روی تنها بیرون می رفتم.یکسال را سرگردان وناامید سپری کردم دوست نداشتم با کسی همنشین باشم جشن عروسی سعید و آذین نزدیک بود خانه ما شادی بخصوصی گرفته بودومهمان زیاد همه شاد بودند.من خوشحال بودم که سعید به عشقش رسیده بود.اما غم دلم انقدر عظیم بودکه حتی این ماجرا های خوب خنده به لبم نمی آمدو جشن عروسی به خوبی برگزار شد.آذین با لباس سفید و تاج خورشیدی که به موهایش داشت الحق مثل فرشته ها شده بود.گونهاش سرخ و لبهاش مثل شکوفه های گیلاس خوش رنگ چه لحظه ی باشکوهی آذین بازوی ..سعیدو گرفته از اینکه سعید برای همیشه مال خودش بودخوشحال وآرام بود چقدر بهم میان خوشبحالشون...سعید کت وشلوار مشکی لباس سفیو کراوات مشکی موهاشو بالا زده بود ..عاشق دادشم بودم وخوشحال از خوشحالیش ...مراسم به خوشی گذشت ...چون سعید تازه کار و بارش را شروع کرده بود دست و بالش تنگ بود به همین دلیل قرار شد خونه ما زندگی کنندبرای ی مدت ..به همین دلیل اتاقی که مال من و سعید بود به سعید وآذین تعلق گرفت و من تخت و وسایلم رابیرون آوردم و همه را داخل انباری که شش متر بود قرار دادیم انباری روجوری مرتب وتمیز کردم که خیلی زیبا شد...تخت ومیزم وجا دادم ...من که همیشه اونجا نبودپس نیاز به جای بزرگتر نداشتم



هیچی از عروسی عزیزترین موجود زندگیم یعنی دادشم وبهترین دوستم آذین نفهمیوم ...واقعا افسرده شده بودم

زوج جوانو داهی ماه عسل کردیم چون آذین عاشق شیراز بود برای ماه عسل اونجارو انتخاب کردند

تصمیم گرفتم تابستان وکلاس موسقی برم تا کمی سرگرم بشم...سعید به قول خود عمل کردکه اگه با آذین برسه برام گیتار میخره خیلی به گیتار علاقه داشتم به همین دلیل زود پیشرفت کردم.شبها زیر نور ماه و درخت گیلاس می نشستم و با انگشتان ظریف و کشیده ام تار گیتار را لمس می کردو آهنگی می نواختم.به یاد وعشق کسی که نه نشانی نه تلفنی داشتم... چرا عاشق کسی شدم که حتی نمی دونم چه احساسی به من داره؟اصلا منو یادش هست؟ این عشق وبا همه دردهای سوزانش..باهمه ی دلتنگیاش ..باهمه ی انتظارش دوست دارم.عشقی که نهال کوچکی بودو حالا شاخه و برگ گرفته دیگه هیچ پسری به چشمم نمی آمد حتی پسرهای دانشگاه..که برای جلب توجه من هر کاری میکردن

شروع سال تحصیلی جدید بودو با امید وارد دانشگاه شدم با این امید که شاید نشانی از عشقم بیابم...درسته درس می خوندم ولی هدف چیزی دیگه ای بود اونم یافتن گم شده ام چند هفته از شروع کلاسها گذشته بود.که آقای محسنی منوبه منزلشان دعوت کرد بعد از شام گفت:

_دخترم من به عهد خود وفا کردم و برات کار نیمه وقتی که خواسته بودی پیدا کردم.

خوشحال شدم وگفتم:

راست می گید ممنونم چه کاریه؟

صبورانه جواب داد.

- عجله نکن دخترم برات می گم راستش پسر یکی از دوستان قدیمی من متخصص و جراح قلبه به یک منشی احتیاج داره از اونجا که کار نیمه وقت می خواستی فکر کردم که این موضوع را با تو درمیان بگذارم آیا حاضری منشی بشی؟

هم آدم مطمئنیه هم با ادب پس به مشکل بر نمی خوری

با خوشحالی جواب داد

- بله عمو جون چرا که نه خیلی خوبه

یک لحظه به یاد دکتر عزیزخودم افتادم او هم جراح قلب بود.آه چه می شد یک دفعه ببینم که او گمشده ی منه ولی غیر ممکنه.در فکر فرو رفتم که با صدای آقای محسنی به خود آمدم.

_آقای دکتر ما دکتر جوان و پر انرژی است .با سن کمش موفق شده فوق تخصص قلب وعروق بگیره یه مدتی چهار راه البرز مطب داشت اما سال گذشته برای تکمیل مدرکش به آلمان رفت آخه اونجا درس خونده ولی به گفته خودش دوست داره مریضهای وطنشو معالجه کنه.


romangram.com | @romangram_com