#تنهایی_رها_پارت_109
و گوشه ی اتاقم نشستم حالا گریه بی صدا و آرام به هق هق تبدیل شد روزگارم سیاه بود سیاه تر شدبه حال زارم می گریستم.چرا من چرا باید عاشق کسی بشم که حتی از احساسم بیخبره شاید ازدواج کرده باشه.شاید،شاید...سوالات زیادی در ذهنم می گذشت.اما هیچ جوابی برای هیچ کدام ازآنها نداشتم.اخه کجا بگردم دلم با رفتن تو پرپر شدقلبم سرد و یخ زده شده مثل اینکه مردم تنها یادگاری که از او داشتم یک کارت ویزیت که به هیچ دردی نمی خوره و نقاشی چهرش که با دستان خودم کشیدم اگر تا اخر عمر پیدات نکنم به این نقاشی اکتفا می کنم.آه دکتر من توی این دنیا فقط تورا می خواهم فقط تو خودتو به من نشون بده.التماس می کنم هق هق می کردم وزار می زدم بچه های هم اتاقیم وقتی حال و روز منو دیدن هرکاری کردندآرام نشدم وقتی از حال من وراز من با خبر شدن ناراحت شدن با تعجب ونگرانی نسیم پرسیدچطور ممکنه اینجوری عاشق بشی؟
ساحل از جاش پرید ودستاشو به هم کوبید.
_بچه ها ی فکری کردم.همه باهم پرسیدیم چه فکری؟
_کاری نداره همگی بسیج
می شیم و همه ی بیمارستانها و مطب های قلب و عروق رو یا با تلفن یا حضوری جست و جو می کنیم
طیبه هم گفت:
آره فکر خوبیه
کمی مات هرسشون شدم فکر بدی نبود اشکامو پاک کردم
-آخه نمی خوام شما از کارو درس بی افتید
ساحل -نه بابا تازه ازخدامونه ول بچرخیم
طیبه زد پس سرش
-خاک توسرت ما به چی فکر می کنم تو به چی
ساحل دستی به سرش کشی
-سرمو پکوندی شوخی کردم جو عوض شه
همه با هم خندیدم واقعا دوستای خوبی داشتم
از فردای روز به مدت یک هفته همه جا را گشتیم اما فایده نداشت مثل اینکه دکتر آب شده بود رفته بود توی زمین همه ی غم های دنیا توی سینه ام جا گرفته بوددیگه هیچ راهی نبودحالا ی پنجره داشتم که از پشت اون بیرون را تماشا می کردم منتظر بودم تا شاید رهگذری از اونجا رد بشه شاید شبیه به او باشه نگران بودم یعنی چی شده که یک دفعه غیب شد.غم عظیمی روی قلبم سنگینی می کردمثل مرده ی متحرک شده بودم از دانشگاه به خوابگاه از خوابگاه به دانشگاه هیچ هدفی نداشتم معلق بین زمین و آسمان برای اینکه غم دوری وناپدید شدن دکتر عزیزم را کمی کم کنم سخت شروع به درس خواندن کردم.امتحانات پایان ترم شروع شده بود.گاهی قلبم آزارم می داد.نظر پزشک این بود که چیزمهمی نیست فقط باید عصبی نشمو آرام باشم اخه مگه میشه آرام باشم و به چیزی فکر نکنم.طوفانی که در دلم بودو کسی خبر نداشت.زمستان پیراهن سفیدش را برکوه ها و زمین پوشانده بوددرختان لباس عروس سفیداز برف پوشیده بودند امتحانم تا آخر بهمن طول کشید.همه وخوب جواب داده بودم.خیالم از یک نظر راحت شد با اینکه از اونا خیلی عقب بودم خودم را به بچه ها رساندم.حتی توانستم نفر اول دانشگاه بشم.اما این شادی چیزی برای من نبود چرا که غم عظیمی در قلب بیمارم مثل مار چنبره زده همه ی دلخوشی من به این امید بود که روزی امینو پیدا کنم...بعد امتحانات چند روزی به خانه برگشتم اما تمام مدت از خانه بیرون نرفتم.
romangram.com | @romangram_com