#تنهایی_رها_پارت_108


ساحل-اتفاق بدی که نیفتاده؟

دستامو بالا بردم و ازبینشون ردشدم

_صبر کنید یکی یکی سوال بپرسید.مریض بودم و مدتی در بیمارستان سپرس کردم..الانم حالم خوبه و برگشتم

ساحل گفت :ولی وقتی رفتی خوب وسرحال بودی

_خوب دیگه این قلب هروقت دلش بخواد درد می گیره خوبه دیگه غذا حاضره اگه دانشگاه غذا نخوردید بیاین بخوریم

طیبه که خوش حوداک بود همیشه باذوق دستاشو به هم کوبید ودکمه ی مانتوشو باز کرد - نه عشق نخوردیم حالا چی پختی ؟

- قیمه تا سفره رو پهن می کنم بیاید

هرسه عین قحطی رزده ها بدون اینکه برنجو تو بشقابشون بکشن خورشت وخالی کردن تروشو تو دیس شروع به خوردن کردن طیبه با دهن پر سری تکون داد

-وای رها خدا خیرت بده چندروزه ذای درست حسابی نخوردیم

قاشقو ب،دم طرف دهنم وسری تکون دادم

معلومه خب مثل آدم بخورید این همه کلاس گذاشتم بشقاب چیدم ..مثل گاو سرتون کردید تو ی دیس

همه باهم خندیدم ..خدایا شکر که بین دوستام هستمو شادم

_فردای اون روز قبل از حاضر شدن سرکلاس به دفتر رئیس دانشگاه مراجعه کردم و گواهی بیمارستان و پزشک را ارائه دادم به کمک آقای محسنی مجددا درسم راشروع کردم از هردرسی چند فصل و مبحث عقب بودم باید تلاش میکردم تا به بقیه برسم... باکمک بچه ها وجزوی اونها سعی کردم خودمو برسونم دوباره از آقای ..محسنی خواهش کردم تاکار حسابی برام پیدا کنه وباز از من مهلت خواست.چند روز که پشت سرهم شماره مطب دکتر را می گرفتم اما کسی پاسخگو نبود...بالاخره به خودم جرات دادم و به آدرسی که روی کارت بود رفتم ...جلوی ساختمان پزشکان ایستادم به ادرس روی کارت ویزیت دقت کردم اما وقتی به آنجا رسیدم در مطب بسته بودبه ناچار وارد مطب روبه رویی شدم

_سلام آقا ببخشید مطب روبه رویی چرا بسته دکتر نمیان؟

_سلام خانوم ایشون از اینجا رفتن ولی نمی دونم کجا شما از بیماراشون هستید؟

شکه شدم بدنم یخ کرد زمین و زمان راه سیاه می دیدم.بدون اینکه جواب بدم اونجا را ترک کردم بی اختیار اشک از چشمم جاری شد و همه ی صورتم راشست به آسمان نگاه کردم.خدا خدا خدا چرا باید انقدر عذاب بکشم ؟حالا کجارو بگروم؟ آخرین روزنه من با او همین کارت ویزیت بودکه اینم...دیگه پیداش نمی کنم محاله محاله محاله بی هدف توی خیابان به راه افتادم هوا سرد بود آسمان شروع به باریدن کرد گویی اونم به حال زار من می گریست.غرش می کرد وقطرات درشت باران مهمان تنم شد از شدت باران به ناچار چترم راباز کردم وآرام به مسیرم ادامه دادم یک ساعت بیشتر راه رفتم تا به خوابگاه رسیدم پاهام خسته شده بود وارد اتاق که شدم لباسهای خیسمو با غمو اندوهی که بر قلبم چنگ میزد عوض کردم.


romangram.com | @romangram_com