#تنهایی_رها_پارت_106


اشک تو چشماش حلقه بست

تحمل نکردم گریم گرفت

_می دانید توی این چند روز چی به من گذشت ؟می دونید با من و روحیه من چه کردید؟منم آدمم حق انتخاب دارم بسه دیگه گریه نکنیدمن هردوی شمارو دوست دارم به جای گریه باید به فکر عروسی سعید باشید

سعید هم برای اینکه جو رو عوض کنه خندید وگفت :

-ای بابا رها بخشیده شما رو به فکر دل من باشید دازم پس می افتم



همه باهم خندیدیم خانواده ما دوباره شاد وصمیمی شد و همه خوشحال بودیم قبل از خواب رفتم پیش بابا

-بابا

بابا داشت وارد اتاقش می شد ایستادو برگشت طرفم

-بله بابا جان.

-بابا باید برگردم تهران از درس و دانشگاه خیلی عقبم

-باشه بابا جان کاراتو بکن وبرگرد سر درس وکتابت واین روزهارو فراموش کن

صبح زود بیدار شدم مشغول جمع آوری وسایلم شدم سعید با صدای دست من چشماشو باز کار وکشی به دستاش داد رو به بالای سر با چشمانی نیمه باز نگاهی به من انداخت پرسید؟

_ اِِ...رها چکار میکنی؟همینجور مشغول بودم جواب دادم

_هیچی میخوام برگردم دانشگاه توی این چند هفته حسابی عقب افتادم می ترسم دیگه رام ندن سعید گواهی بیمارستان و دکترمو گرفتی؟

_آره روی میزه تازه استراحت پزشکی که برات نوشتن چهارده روزه نگران نباش این گواهی رو قبول می کنندبری سر کلاس آقای محسنی با رئیس دانشگاه صحبت کرده


romangram.com | @romangram_com